مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
گوش کن! دورترین مرغ ِ جهان می خواند!
مهدیار دلکش
اشتیاق ِ دیدن ِ عکس ِ ما دوتا تو یه قاب .....!
مهدیار دلکش
من به یک آینه، یک بستگی ِ پاک قناعت دارم!
مهدیار دلکش
هیچ زمانی این همه خود را در مقابل خودکار ناتوان ندیده بودم که حالا! آخر می خواهم از تو بنویسم. از بزرگ ترین انسانی که تا به حال شناخته ام. می دانی پدر؟! بزرگ ترین آرزوی زندگیم این است که بتوانم مثل تو ببینم. مثل تو درک کنم. مثل تو نفس بکشم. از حالت سنگ چیزی بفهمم. با دیدن درختی خدا را ببینم و با شنیدن ساری، پر از زندگی شوم.   پدر مهربانم! هر وقت که دلم برایت تنگ می شود، شبیه تو راه می روم؛ دست به سینه و با سری پایین و با طمانینه! نمی دانی چه لذتی دارد مثل تو راه رفتن! می دانم هر کاری بکنم نمی توانم مثل تو شوم، اما حداقل که می توانم شبیه تو راه بروم! مگر نه؟! هر وقت این سوال را از خودم می پرسم، ندایی از درونم می گوید: ((نه! پدرت راه رفتنش هم با دیگران فرق داشته است!)) و می دانم که حق با ندای درونم است. پدر! تو راه رفتنت شعر بوده. نگاهت شعر بوده؛ تمام بودنت شعر بوده! یک شعر لطیف و خواستنی!   همیشه به آدم هایی که با تو زندگی کرده اند؛ به دوست هایت حسودیم می شود پدر! می دانی چقدر دوست داشتم در زمان تو زندگی می کردم و در کنار تو؟! بارها در رویاهایم دیده ام که ترک دوچرخه ات نشسته ام و بوم و وسایل نقاشیت را محکم در دست هایم گرفته ام و با هم به گلستانه رفته ایم. آنجا تو گوشه ای وسایلت را پهن کرده ای و مشغول نقاشی شده ای. من هم برایت چای ریخته ام و تند تند عرق هایت را پاک کرده ام. تو همان طور که قلم مویت را روی بوم می رقصانده ای، برایم شعر خوانده ای: ((من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم/ حرفی از جنس زمان نشنیدم/ هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود/ کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد/ هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.))   همیشه وقتی شعر خواندنت تمام شده است، از پشت، دست هایم را دور گردنت حلقه کرده ام و تو را بوسیده ام. و خود را خوشبخت ترین پسر دنیا یافته ام. بعد تو قلم مویت را زمین گذاشته ای و مرا بوسیده ای و روی پایت نشانده ای. من از تو پرسیده ام:((پدر! آیا کسی می تواند مثل تو این همه خوب باشد؟!)) و تو روی موهایم دست کشیده ای و گفته ای:((من به آنان گفتم:/ آفتابی لب درگاه شماست/ که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد)) و دوباره قلم مویت را برداشته ای و نقاشیت را ادامه داده ای. و من به جای نقاشی، به تو زل زده ام. نقاشیت تمام شده و سوار دوچرخه شده ایم و با هم به خانه برگشته ایم؛ به اتاق آبی! می دانی؟! من با همین رویاها زنده ام پدر!   اگر در چنین روزی با تو بودم، یک برگ از درخت می کندم و به تو هدیه می دادم و می گفتم: پدر! تولدت مبارک!     دخترا سیب گلابن، مث برفن مث آبن نوشت: پیشاپیش روز دخترو به همه ی دختر خانما مبارک باشه عرض می نمایم!  (عرض می نمایم!! فک کن من چیزیو عرض بنمایم  ) ایشالا عروسیتون جبران کنیم   (یکی کیبوردو از جلو دستم دور کنه الان )
مهدیار دلکش
همیشه خدایا محبت دل ها، به دل ها بماند، به سان ِ دل ِ ما ....!
مهدیار دلکش
پرم از صدای درناها و لبریز از سکوت ِ شن ها موچ های ساحل، می آیند و می روند اما غم های دل می آیند و ... زل زده ام به دورترین نقطه ی دور سرخ است آسمان ... دریا ... دل ... کجایی خدای ساحل؟!
مهدیار دلکش
تو میشی مادر گل ها؛ من میشم بابای بارون .....!
مهدیار دلکش
کاشکی دنیا واسه یک شب؛ واسه یک شب مال ِ من بود ...!
مهدیار دلکش
گاهی اوقات می شود جایی بود و نبود؛ و جایی نبود و بود! گاهی می شود یک فنجان را، یک کلاغ را سرود! گاهی اوقات می شود فاصله ها را نزدیک کرد؛ از بین برد! گاهی می شود با مرگ یک ستاره مُرد! گاهی اوقات می شود ابر را، خورشید را، ماه را، قلب دید! گاهی می شود با دیدن یک گل، لرزید! گاهی اوقات می شود بر بوم دل، یک کبوتر آفرید! گاهی اوقات می شود با پرواز یک سار پرید؛ گاهی اوقات می شود خدا را دید! گاهی اوقات می شود مالک ِ احساس ِ آسمان شد! می شود در کویر دل ِ مردمان، رنگین کمان شد! گاهی اوقات می شود آن چیز که او می خواهد؛ همان شد! گاهی می شود عاشق و دیوانه و بی خانمان شد! با عشق می شود سلطان زمان شد!
مهدیار دلکش
کویر نشه دلای ما                مث ِ بارون شیم بباریم .....!
مهدیار دلکش