مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۸ مطلب در مرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است



ای که رفتنت چو بودنت ساده بود! وقت رفتنت بغض گلویم را گرفته بود. آنقدر که خداحافظ را در نگاهم به تو گفتم. ای مسافر غریبم! چه غمگین بود رفتنت! می دانم دلت اینجا ماند. اما بدان که دل من هم با تو رفت. و چه سریع دور شد کوپه ی من از دل تو! چیزی انگار جا ماند در ایستگاه!

مهدیار دلکش

هر وقت سوار تاکسی می شویم، من کرایه ی دو نفر را می دهم. اما نمی دانم چرا همیشه راننده ها نصف کرایه را پس می دهند! هر وقت که به بستنی فروشی می رویم، من دو تا بستنی می خرم اما نمی دانم چرا تو هیچ وقت بستنیت را نمی خوری؟! و برای اینکه آب نشود، مجبور می شوم خودم آن را بخورم! نمی دانم چرا هر وقت به پارک می رویم و سوار الاکلنگ می شویم، من آن پایین می مانم؟! فکر نمی کنم تو اینقدر لاغر شده باشی. شاید من خیلی چاق شده ام!


پ.ن: روز جهانی چپ دستها بر خودم و همه ی چپ دستها مبارک!
مهدیار دلکش


قل می خورد چیزی در آب برداشتمش آرام سیب عجیب سرخی بود زود نگاه کردم به بالای رود نیروی جاذبه ی عشق سیب را درون رود انداخته بود

مهدیار دلکش
رفته بودم لب حوض تا سرانگشتم را به خیسی دل آب تازه کنم غم ماهی را در آب دیدم عشق را از نگاه پاک او فهمیدم و من به رسم عاطفه تنها قطره ای اشک به ماهی به تنهایی او بخشیدم
مهدیار دلکش
دل من بی تاب است دل من چون تابی که باهر نسیمی می خورد تاب در تاب است یک نفر آیا نگه می دارد این تاب را؟ آخر دل من در تاب است!
مهدیار دلکش

   روزی من شاعر خواهم شد و آن قدر چشمهایت را خواهم سرود که ابر ها هم مرثیه ی ما را گریه کنند. تا فرشتگان هم دلشان برای تنهایی من بسوزد. آری آنقدر تو را خواهم سرود تا تمام قاصدک ها مهمانم شوند و خبر آمدنت را آرام در گوشم زمزمه کنند. من آن روز به همه ی قاصدک ها مژدگانی خواهم داد و بوسه بارانشان خواهم کرد. برایت آن قدر خواهم سرود تا تو هم عاشق شوی. عاشق گل، کبوتر، باران، عاشق ستاره ها! آن روز من فرمانده ی تمام واژه ها خواهم شد و هر طور که تو بخواهی کنار هم می چینمشان. من سند آسمان را به نامت خواهم زد، اگر برگردی!

مهدیار دلکش
از دور دست آوایی مرا می خواند.  کفش هایم همین جاست.  اما  این صدا دیگر  شوقی در من نمی آفریند.  من  به تنهایی  عادت کرده ام!
مهدیار دلکش
با حسین رفتی سد کبار (نزدیک کهک) که شنا کنی. فشار آب زیاد بود. عضله هایت گرفت. حسین را صدا زدی. کمکت آمد. اما فشار آب زیاد بود. همدیگر را چسبیدید. گاهی تو پایین می رفتی و گاهی حسین. بدن تو اما ضعیفتر بود. عضله هایت دیگر کار نمی کردند. پایین رفتی. پای حسین را گرفتی. انگار جان از بدنت خارج شد. پایش را رها کردی. جمعیت کنار آب هم به کمکت نیامدند و فقط تماشا کردند که چگونه زیر آب می روی! آرام خواب می روی. پیش خدا می روی. ای "این روزها" ! چقدر تلخ هستید شما! چه نامیمون! چه نابجا! لعنت به تو ای زمان! ای زمین! محمد رضا چرا از پیش من رفتی؟ چرا اینقدر زود؟! محمد رضا! چقدر کفن به تو نمی آمد! تو که خوش تیپ بودی و خوش پوش! تو که هر لباسی به تو می آمد. تو کوچک بودی برای کفن پوشیدن! برای رفتن! تو که خوب بودی. تو که کلی آرزو داشتی. تو که همیشه لبخند بر لب داشتی. تو که دلی جون می گفتی به من همیشه. تو که من دوستت داشتم! محمد رضا! محمد رضا! محمد رضا! من برای تو گریه کردم. تا امروز اینقدر گریه نکرده بودم برای کسی! من غش کردم وقتی توی قبر دیدمت. زبانم بند آمده بود.می خواستم فریاد بزنم که خاک نریزید رویش! این محمد رضاست! دوست من!  من داشتم می رفتم همایش انتخاب رشته. می خواستم به تو زنگ بزنم که ممد جون تو هم میای؟ که آن اسمس لعنتی آمد: درگذشت دوست عزیزمان ...! و من فکر کردم که شوخی ست. که محسن دارد شوخی می کند باز! اما چه شوخیه بدی بود. زنگ زدم به محسن که این چه اسمسی ست که دادی؟ و او گفت که شوخی نمی کنم. باور کن. و من باور نمی کردم. در خیابان خشکم زد. ایستادم. می خواستم بنشینم همانجا. هنگ کرده بودم. مگر می شود محمد رضا؟ و مدام فحش می دادم به محسن که اگر شوخی باشد... شوخی نبود اما! من راستی راستی تو را از دست داده بودم. من راستی راستی تنها شده بودم. محمد رضا! تو که رفتی من در خود شکستم آرام!
مهدیار دلکش