مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۸ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال!
مهدیار دلکش
غلطه که بعضیا مرگو سیاه می دونن؛ نیس! مرگ برای من سفیده! سفید ِ سفید نه! سفید ِ استخونیه! شاید بپرسی چرا سفید ِ سفید نیس؟ اگه بپرسی میگم به خاطر ترس از گناهام! ولی هر چی که هست مرگو سفید می بینم! سفید می دونم!    دوس دارم توی جنگل بمیرم. وقتی مه آلوده. وقتی نسیم می وزه. اگه یه تپه ی سرسبزم باشه خیلی خوبه. دوس دارم زیر لبم یکی از شعرای سهرابو زمزمه کنم. بعد وقتی به حس ِ سهراب موقع نوشتن شعر رسیدم، پاشم برم لب رود وضو بگیرم. یه کمم پاهامو بذارم توی آب تا مولکولای آبو خوب بفهمم. قشنگ سرد ِ سردم که شد، برم دو رکعت نماز ِ "خدا جون دوست دارم" بخونم. بعدشم دراز بکشم روی چمنا. نم نم بارون بگیره. بعد یه کبوتر سفید استخونی یواش یواش پر بزنه و اوج بگیره.    داشتم فوتبالیست ها نگاه می کردم. مامانم گفت زودتر مشقاتو تموم کن. شام خونه ی مامان بزرگیم. من نیم ساعت دیگه می خوام برم. بابام ۳ ساعت دیگه میاد. با من میای یا با بابات؟ کنترلو برداشتم و تلویزیونو خاموش کردم. مدادمو برداشتم و گفتم: با تو میام! گفت: پس زود باش!
مهدیار دلکش
تا این جهان برپا بود         این عشق ما بماند به جا
مهدیار دلکش
ناله ها کردم در این کوه که فرهاد نکرد ...!
مهدیار دلکش
یه کاری کن که می تونی           یه خونه شو تو ویرونی
مهدیار دلکش
من از این دنیا چی می خوام؟ ... دو بال برای پرواز!
مهدیار دلکش
خوشحالند! گام های ذوق زده شان هماهنگ است. پسرک ـ که کمی قدش بلندتر است ـ دستش را دور گردن دختر انداخته است. از کوه پایین می آیند؛ من بالا می روم!    خودم را بیشتر دوست دارم وقتی ردپاهایم روی برف، بودنم را فریاد می زنند. خودم را بیشتر دوست دارم وقتی نور کم جان خورشید روی چشم هایم خیمه می زند. و وقتی دو عاشق را می بینم.    چشم هایشان خبر از عشق می دهد. عشقی صادق! کمی برف بر می دارم. می بوسم و پشت سرشان روی زمین می اندازم. در دلم برایشان دعا می کنم. بدرقه شان می کنم. برف آب خواهد شد.    کمی سکوت برف را تماشا می کنم و به ردپاهای جامانده بر رویش گوش می دهم. دو ردپای آشنا و یک ردپای غریب در میانشان ...! به فکر فرو می روم.    برف، پسرک غمگینی با موهای بلند است که ویولن می نوازد. برف عاشق است. شبیه من است. برف را می فهمم. عاشق باران است. برف معشوقه اش را خیلی خیلی کم می بیند. برف غم دارد. بغض دارد. آرام است ولی اگر به او خیره شوی، آشوبش را لمس خواهی کرد.    دلم آشوب است. به دو ساختمان کوچک عاشقی نگاه می کنم که برجی میانشان قد علم کرده است. آه می کشم. خورشید میان دو ابر است. و کم کم با آسمان خداحافظی می کند. خورشید آسمان را می بوسد و آسمان از خجالت ِ ابرها، گونه اش سرخ می شود!    غروب کوه دلم را می لرزاند. همان طور که آرام بر می گردم، با خودم فکر می کنم که اگر روزی معلم شدم و یکی از شاگردانم دو به علاوه ی یک را صفر نوشت، هیچ گاه از او غلط نگیرم!    دختر و پسری بالا می روند. خوشحالند! گام های ذوق زده شان هماهنگ است ...!       سعیمونو بکنیم نوشت: اگر هم آدم بدی هستیم، بد ِ خوب باشیم! نه بد ِ بد!
مهدیار دلکش
در دام توام بی زحمت دانه ی تو!
مهدیار دلکش