هر شب، با یاد ِ تو سر به بالش می گذارم و سفرم را از دشت چانه ات آغاز می کنم.
تپه های لبت را پشت سر می گذارم و از کوه بینی ات بالا می روم. و مست از دیدن ِ رود چشم هایت، دامنه را پایین می آیم. از میان ِ جنگل ابروانت عبور می کنم و به کویر پیشانیت می رسم.
دیوانه وار می دوم تا به آبشار گیسوانت برسم و از آن جا سوار بر امواج خروشانش، به ساحل ِ خوابم می رسم.
آری! این است حال ِ من ِ بی تو!
پیام ِ اخلاقی نوشت: خداوند اسراری دارد که فقط به سحرخیزان نشانشان می دهد!
یه کلام از خود ِ عروس نوشت: سعی کن تو زندگیت هیچ وخ در جواب ِ کسی نگی: ((من هم همین طور!))