مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۸ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

در کعبه ی ما جنگ ‌ِ رسیدن به خدا نیست!
مهدیار دلکش
ارزش سلامتی رو وقتی می فهمی که مریض بشی. ارزش جوونی رو وقتی می فهمی که پیر بشی. ارزش دیدن رو وقتی می فهمی که کور بشی. ارزش زندگی رو وقتی می فهمی که بمیری. ارزش خاتمی رو وقتی می فهمی که احمدی نژاد روی کار باشه!            سعی کنید از امشب لذت ببرید نوشت: عمرتون یلدایی! مبارک باشید!
مهدیار دلکش
مدارا نکردی با دلواپسیام ...!
مهدیار دلکش
کوله بار آرزوهات روی دوشت     تا کجاها رفتی با پای پیاده ...؟!
مهدیار دلکش
آهـــــ...! آدم زیاد دیده ام. از هر عقیده و مسلک و مرامی! از هر تیپ و فرهنگ و دینی! ولی مسعود آدم دیگری ست. مسعود برای خودش قانون دارد. او خودش است و من عاشق آدم هایی هستم که خودشان هستند. راه خودشان را می روند و به کسی کاری ندارند. این آدم ها را حتا اگر عقایدشان مخالف من باشد، دوست دارم.  مسعود تاثیر نمی پذیرد. من به شما قول می دهم اگر صد سال هم در یک کشور خارجی زندگی کند، باز هم مسعود خواهد بود! باز هم همین لباس های ساده، همین شلوارهای پارچه ای و همین کفش های نوک پهن واکس زده را خواهد پوشید. و هم چنان همین عینک نمره ی 3 اش را خواهد زد و هم چنان اندکی چاق است. او اگر صدسال هم در آمریکا زندگی کند، رئیس جمهور آمریکا را جانی ترین انسان روی کره ی زمین می داند و هنوز در گوشیش فقط عکس های امام خمینی، رهبر و شهید همت را می توانی ببینی.    مسعود ساده است. وقتی می خندد، واقعن می خندد و همیشه شکمش هم موقع خندیدن تکان می خورد. مسعود از آن آدم هایی ست که همیشه می تواند حالت را خوب کند. چه با حرف های دوس داشتنیش، چه با لهجه ی دلنشینه اردکانیش! مسعود علاقه ی عجیبی به شهرش دارد و بیشتر با همشهری هایش می پلکد. به همان اندازه که من از مردم شهرم بدم می آید، او مردم شهرش را دوست دارد. (البته من از 95% مردم شهرم بدم می آید!) او اگر صد سال  هم در یک کشور خارجی زندگی کند، باز هم با همه اردکانی صحبت خواهد کرد و عین خیالش هم نخواهد بود که کسی حرف هایش را بفهمد یا نه!    مسعود همیشه تخت بالایی می خوابد و بر خلاف همه علاقه ای به عوض کردن تختش ندارد. هر وقت حوصله ام سر می رود یا شیطنتم گل می کند، روی تخت پایین می ایستم و میله ی تخت مسعود را می گیرم و می گویم: "مسعود منو دوس داری؟!" و او همیشه کمی مایل نگاهم می کند و با لهجه ی دوس داشتنی اش می گوید:"که چـــــه؟!" و همین حال من را خوب می کند و باعث می شود چند ثانیه از ته دلم بخندم. اگر حوصله داشته باشم، بیشتر سر به سرش می گذارم و می گویم:"مسعود! خانم ... رو می خوای برات بگیرم؟!" و او با حالت کاملن جدی می گوید:" نخیر. اولن من از اردکان زن می خوام، دومنم پول ندارم"    مسعود همیشه صورتش سرخ است و خیلی خجالتی. هر وقت استاد زبان تخصصی اسمش را برای ترجمه کردن می خواند، آن قدر آرام می خواند که هیچ کس متوجه نمی شود. مخصوصن این که به طور کلی اعتقادی به بیریتیش و امریکن ندارد و متن ها را با لهجه ی اردکانی می خواند! در این مواقع به مسعود می گویم:"عزیزم داد نزن" یا "مسعود هر چی تو دلته بریز بیرون!" مسعود جنبه اش بالاست و هیچ وقت از شوخی هایم ناراحت نمی شود. حتا وقتی با لقب هایش صدایش می کنیم. سایلنت، اسکرین سیور و میوت از جمله لقب هایی ست که برایش انتخاب کرده ام.    مسعود هر روز موهایش را روبروی آینه ی دستی ِ کوچکش شانه می کند. شب ها قبل از خواب قرآن یا نهج البلاغه می خواند و روزها با گوشیش تنیس یا فوتبال بازی می کند. مسعود معتقد است که نباید به زن "دوستت دارم" گفت، چون خودش خواهد فهمید. او بی خیال است و یک اتفاق، خیلی باید بزرگ باشد تا بتواند او را تحت تاثیر قرار دهد! مسعود از معدود آدم هایی ست که دوستشان دارم!
مهدیار دلکش
هر کی که عقلش رسیده، دیوونه س ...!
مهدیار دلکش
برایم جالب بود. هر سال مثل لباس های زمستانی از کمد لباس ها بیرون می آمدند. محرم، از همان بچگی مثل یک فصل تازه بود. پیراهن مشکی و زنجیر و پرچم و پیشانی بند، برای من حکم یک کد را داشتند. یک کد خاص و دوست داشتنی! هر بار مادرم خودش لباس های مشکی را تنم می کرد و این برای من به این معنا بود که یک اتفاق خاص در راه است. ناهار را با پیشانی بند "یا حسین شهید" می خوردم و برای دیدن دسته ها، سخت بی تاب بودم. تلویزیون را روشن می کردم و همراه مداحی ها زنجیر می زدم. از مصیبت ها فقط داغ علی اصغر را خوب می فهمیدم و گاهی با چشم های کوچکم برایش گریه می کردم.    برایم عجیب بود. مثل دیدن اشک های پدرم! پدرم یک بار در سال مسجد می رفت و یک بار در سال گریه می کرد. و آن هم شب عاشورا بود و در مسجد محله ی کودکی هایش! شب های عاشورا از کنار پدرم تکان نمی خوردم و همیشه یک دستم را روی پاهایش می گذاشتم که از بودنش مطمئن باشم. هر وقت روضه شروع می شود زل می زدم به پدرم و هر سال حس کسی را داشتم که بعد از ۷۵ سال، در انتظار دیدن ستاره ی هالی است!    آمیزه ای از شور و غم بود. غمی که دوستش داشتم. غمی که انتخابش کردم. غمی که فهمیدمش؛ و بعد انتخابش کردم. گاه گاهی که از پاپ ها و رپ ها و آدم ها خسته می شوم، وقتی از دنیا خسته می شوم، سراغ مداحی ها می روم. آن قدر گوش می دهم تا لبریز شوم. جان دوباره که گرفتم، شارژ قلبم که خوب پر شد، دوباره علم می شوم!    محرم برای من یعنی پویایی. یعنی مرداب نبودن. یعنی اگر تیر در قلبت هم بود، عشقت را فراموش نکن. یعنی تلاش برای رسیدن به بهترین ها. یعنی تن ندادن به بدی ها به هر قیمتی که شده. یعنی دادن و گرفتن. یعنی جان و آبرو!
مهدیار دلکش
صد خنده به لب داری و این عاطفه نیست!
مهدیار دلکش