مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

آرام؛ طوری که بیدار نشوی، گوشه ی پتو را بالا می زنم و از روی تخت بلند می شوم. لباس هایم را می پوشم و از خانه بیرون می روم...    میز را می چینم. آهنگ ملایمی می گذارم و می آیم سراغت. گونه ت را می بوسم. چشم هایت آرام باز می شوند. با چشم های نیمه بازت لبخند می زنی. دست هایت را باز می کنی. در آغوشت می گیرم. هم را می بوییم و بعد از جایمان بلند می شویم. سر میز صبحانه، با هر لقمه، هم را می بینیم. تازه ایم برای هم. شبیه اولین دیدارمان. همان قدر ولع داریم.    ظهر است. هر دو سر کاریم. پیامک می دهم: "این پیامک صرفن به منظور استراحت چشم های شما فرستاده شده و هیچ ارزش دیگری ندارد. مواظب عشق من باش." جواب می دهی: "خل و چل خودمی"     نزدیک عصر است. پیامک می دهم: "پایه ای؟" نمی پرسی چی. جواب می دهی: "شاگردمو رد کردم بره. بیا دنبالم." خودم را می رسانم. از ساختمان، بیرون می آیی. من را که می بینی، دست هایت را باز می کنی و به طرفم می دوی. می دانی عاشق این دیوانه بازی هایت هستم. در آغوشت می گیرم. و نه انگار که خیابان پر از انسان ست. هر دو سوار ماشینمان می شویم.    نسیمی می وزد. سرت را روی شانه م گذاشته ای. به چراغ های روشن شهر نگاه می کنیم؛ که از این بالا زیباترند. می دانیم که باید سکوت کنیم. آرامش، عریان شده است.    تلویزیون را خاموش می کنی. پیراهنم را دستت گرفته ای و لبخند می زنی. با لبخند پیراهنم را می گیرم و می پوشم. باید قدم بزنیم. خستگیم را به رویت نمی آورم... ما کم حرف ترین و عاشق ترین "دونفر" دنیاییم. پیاده روها را می رویم. دست هم را گرفته ایم. دستم عرق کرده ولی هم چنان دستم را گرفته ای. از سردی دستم خجالت می کشم. نگاهت می کنم. می فهمیَم. دستم را کمی فشار می دهی. و به راهمان ادامه می دهیم.    به بهانه ی آب خوردن از اتاق خارج می شوم. روی چند برگه جمله های هیجان انگیز عاشقانه می نویسم و هر کدام را یک جا می گذارم. جاهایی که می دانم، نگاهت خواهد افتاد. روی یکی می نویسم: "به خاطر دیشب ممنون. وقتی دستمو فشار دادی، عجیب شدم. یکی از رازهای دنیا برام فاش شد. مهربونی دیشبت، یه واحد به ظرفیت آرامشم اضافه کرد و من به تو مدیون ترم حالا." و توی یخچال می گذارمش. روی دیگری می نویسم: "دیشب خوشگل تر از همیشه شده بودی. اون موقع نگفتم که حواست به ظاهرت پرت نشه. خواستم توی اون لحظه ها و ثانیه های خالص، خالص بمونی. خواستم بارت سبک تر باشه برای پرواز. حواسم بود که رژت پر رنگ تر شده بود. فهمیدم که شال نوت رو سرت کرده بودی. حواسم بهت هست جانکم." و توی کشوی لباس هایت می گذارم. روی دیگری می نویسم: "هربار که برایت می نویسم، نمی دانم دارم چه کار می کنم. خودم را به قلم می سپارم و او می رود. نمی دانم از کجا شروع می شود و کجا تمام می شود. گاهی کلمه ها از وسط حس هایم شروع می شوند و گاهی وسط حرف هایم یکباره تمام می شوند. من همیشه بیشتر از آن چیزی که برایت می نویسم، با حس هایت زندگی کرده ام. و نوشتن هایم نوعی خلسه است که دیده می شود. و به ابتذال کلمه کشیده می شود. آن هایی که پیش خودم می مانند را دوست تر دارم و آن هایند که زنده نگهم داشته اند. وقتی می نویسمت، از خودم بدم می آید. تو کجا و این واژه های رنگ و رو رفته کجا؟ گستاخی همیشگی م را باید ببخشی." و روی آینه می چسبانمش. به اتاق برمیگردم. و هنوز نخوابیده ای. لبخند می زنی. در آغوشت می گیرم. در آغوشت می میرم... باز فردایی دیگر. نقشه هایی تازه تر. و حس هایی عجیب تر.   + نوشتن نیکوست، اندیشیدن بهتر است. هوشمندی نیکوست، شکیبایی بهتر است. (سیذارتا – هرمان هسه) + دخترکان ایرانی، روزتان گرامی. + اونایی که قدیمی ترن اینو و اونایی که خستشونه اینو دانلود کنن. + مرکز پرگار فلک، نقطه ی خالت.
مهدیار دلکش
چشم هایت تیله های رنگی روزهای کودکی؛ خورشیدی که نباید در آن خیره شد در چشم هایت مانده ام آن قدر که نمی دانم چند غروب از من گذشته از آن کنجکاوی کودکانه م، برای تماشایت چند روز است که بر من می تابی و نمی بینی ام؟ چند هفته؟ چند ماه؟ خورشیدکم! گم شده ام در روز روشن چشم هایت!   + این شعر + این چنین حالی + عشق تو حس احتیاط است / در رفتار باد ... (رسول یونان) + ساده نبود گذشتن از تو برام.
مهدیار دلکش
چشم هایم را بسته ام. بر صدای باد سوارم. زنجره ها نمی خوانند. سکوت ست که فریاد می زند. تا بخواهی شعر. تا بخواهی واژه. فکرهایم در شیارهای هوا، تخم می گذارند. قلبم را به حال خود رها می کنم. تا می شود باید رها شد. با هر بهانه. خودم را می سپارم. غرق شده ام که ناگهان فکری می گذرد: نکند مزاحم باد باشم؟ ... انگار همیشه باید فاصله ای باشد.    آرام چشم هایم را باز می کنم. شبیه کودکی که اولین بار می بیند، هرچیز برایم تازه است. دشت، باز و فراخ. شاخه ها در تاب. ابرها انگار که گل های سپید رنگ پیراهن آسمان. ابرهایی چه پاک. تماشا بی واسطه شده است. رنگ ها تازه اند. آن قدر که کمی سپید ِ ابر، از گوشه ی آبی ِ آسمان چکیده است. تکه ابری کوچک، جدا از ابرها افتاده. بی انتها زیبا. از فکرش سبک می شوم. انگار بالا می روم. دست هایم باز. و رویای همیشگی: پرنده شدن... تا آسمان می روم.    مادیانی سپید، از انتهای دشت، مرا می خواند. زیبایی، دو برابر شده است. این حادثه را با واژه ای آلوده نمی کنم. و فقط نزدیک شدنش را نظاره می کنم. و ناگهان هجوم هارمونی. بلند می شوم. آشنایی پاکی دست می دهد. سرعت گام هایش را کم می کند. آرام می شوم. خون درون رگ هایم، آرام می گیرد. این مادیان، من است. که می دود در دشت ها. که می رود به ناکجاها. در میان این همه جدایی ها، به چه چیزی رسیده ام. مادیان خسته است. نگاهش نوازش می خواهد. دستی به رویش می کشم. زبان سکوت را خوب می دانم. باید سوارش شوم. و می شوم. بدون آن که حرکتی بخواهم، با ریتمی آرام می رود. خورشید هم آرام می رود. دشت، سرخ شده است. خودم را روی گردن مادیان می اندازم و دست هایم را دورش حلقه می کنم. مادیان خسته است. اما می رود. شاید برسد.   + زود به زود به شمعدانی ها سر بزنید؛ مبادا بپوسند. + خاکستر پروانه منم.
مهدیار دلکش
ساکت مانده ام. تو داری می تابی. اگر هم گه گاه سوسویی می زنم، بازتاب توست. غافلگیرم کرده ای. مدام می آفرینی و به آفرینش می آوریَم. مدام جدیدی. مدام اضافه می شوی. مدام سر ذوق می آوری. لبخند را از نهانی ترین گوشه های قلبم بیرون می آوری، و تن لب هایم می کنی. هر لحظه زیباتر می شوی. هر ثانیه بکرتر. و شناختنی نوتر طلب می کنی.    هر شب به خواب هایم راه داری. در تمامی رویاهایم می وزی. ردپایت، روی شن های ساحل همه ی شعرهایم مانده است. گنجشککان شعرهایم، آوازشان را وامدار تواند. تویی که می سازی. تویی که شکل می دهی. تویی که رنگ می زنی. معنی سرخ برای من لب های توست. و هر چه سرخ را با آن می سنجم. معنای سیاهی، چشمان توست؛ آن گاه که می خندی؛ آن گاه که می خندند. کدام حجم سیاهی می تواند این همه راز در خود داشته باشد؟ این همه رمز؟ آیا کدام سیاهی می تواند سیاه تر از موهای تو باشد؟ که در پیچش هر تارش، دلم پیچ خورده است... به سردرد می آوری مرا. برای فهمیدن تو باید هشیارترین باشم. باید سکوت کنم تا بتوانم هر لحظه ت را کشف کنم. آفرینش هایت را بفهمم و با  تو به هماهنگی برسم. تا قدم هایم کوتاه و بلند نشود. تا چهره ام شبیه دیوانه ها نشود. تا چشم هایم از حرکت باز نایستد. تا دست هایم. تا پاهایم. تا قلبم ...    تو از یک مرده، عاشقی سرگشته ساخته ای که مانده است؛ برود؟ بماند؟ بخواهد؟ نخواهد؟ می تواند؟ نمی تواند؟ تو عاشقی ساخته ای که مدام دوست دارد بگوید: کافه ... رگ های دستت ......    و حالا این منم. پسری که تنها دارایی اش "آنیسه" ای ست که هدیه اش داده ای. پسری که هر روز چشم هایش را می بندد و به خورشید فکر می کند. و از این خیال، نیرو می گیرد. پسری که زیر و بم صدایت را از بر است. شیطنت چشم ها و صدایت را زندگی می کند. پسری که هر روز با تو به ماه عسل می رود. تا دریا می رود و برمیگردد. پسری که آرزو دارد به جای شاهزاده بودن، با تو در جزیره زندگی کند.    تب و تابی که بودنت به من می دهد، نامش عشق ست... می آیم و پیدایت می کنم. و در این میان، گاهی هم زندگی.   + آخ از این و آه از این. هر دو رو ببینید. مخصوصن اولی؛ مخصوصن اولی. + تو در میان گل ها / چون گل میان خاری
مهدیار دلکش