مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

وقتی حتا قرص های مادرم تاریخ انقضا دارند بیشتر مواظب رفتارت باش عزیزم اقیانوس هم جایی به تنگه می رسد و گاهی بهمن با یک سنگ آغاز می شود   یک. یک لحظه خواستم / چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو برد / خواستم تو را / آن سطرها گذشت و / حالا / این پیری مدام / مرگ را زیبا کرده است / آن قدر / که کوه کنار خانه ام / حتا اگر آتشفشان کند / از ایوان و غروب و قهوه ای که تازه ریخته ام / نخواهم گذشت... (گروس عبدالملکیان – سطرها در تاریکی جا عوض می کنند) دو. شدم آن ماهی که طاقت آب نداشت. (از خلال نامه های دوستان سهراب به او) سه. آرامش این آهنگ ذوالفنون رو دوس دارم. چاهار. مث ابر دلم گرفته، مث بارون خیس خیسم / یه قلم دستم گرفتم، گریه هامو می نویسم
مهدیار دلکش
غروب؛ آن جا که خورشید آرام آرام از زمین دل می کند، واژه هایم یکی یکی از خواب بیدار می شوند. و من به سلول های تازه به دنیا آمده ی بدنم، توضیح می دهم که موضوع از چه قرار است. می گویم که تو از چه قراری. که چرا برقرارم. آن قدر می گویم تا تمامشان عاشقت شوند. شب که می آید، هر سلول به عشقت شعری می گوید. سلول هایم، واژه هایشان را فریاد می زنند و من هر چه را که بشنوم، می نویسم.    در این میان، گاهی واژه های لعنتی ای به گوشم می خورند. مثلن یک بار یکی از سلول هایم دائم می گفت: "بانوی من!" یکی دیگر می گفت: " چشم هایت، تیله های رنگی روزهای کودکی" یا: " سارافن گلدارت را بپوش" ... و خدا می داند که هربار چقدر در این واژه ها مبهوت مانده ام. گاهی آن قدر سلول هایم عاشقت می شوند که واژه ها از نوک انگشتان بیرون می زنند. و گنجشکان حیاط، روی دستم می نشینند. و زنبورها با تو اشتباهم می گیرند.      یک. وقتی کلید را / در جیب هایم پیدا نمی کنم / نگران هیچ چیز نیستم / وقتی کسی / دست بر سینه ام می گذارد / یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام / نگران هیچ چیز نیستم / مثل رودخانه ای خشک / که از سد عبور می کند / و هیچ کس نمی داند / می رود / یا بازمی گردد (گروس عبدالملکیان – حفره ها) دو. همه چیز می تواند مرا خوشحال کند اما هیچ چیز نمی تواند غم مرا ببرد. (از خلال نامه های دوستان سهراب به او) سه. قبل از خواب این لالایی رو گوش کنید. کار استاد علیزاده س. چاهار. نظام دموکراتیک، یک روش و شیوه است و از خود محتوا ندارد. یعنی مثل یک وسیله ی نقلیه است که فردی او را کنترل و هدایت می کند. پس اگر راه غلطی رفته شد، بر وسیله عیب نیست بلکه عیب از راهنما و هدایت گر آن است. نظام های دموکراتیک، اعمال کننده ی ارزش هایی ست که در جامعه جاری ست. و این ارزش ها هستند که نظام ها را هدایت می کنند. پس در نظام های دموکراتیک، بستگی دارد مردم چگونه بیندیشند و چه ارزش هایی داشته باشند. (دکتر سروش) پنج. این قرار روزگاره، تو یه آرزو بمونی / جون دل کندن ندارم، تو برو شاید بتونی
مهدیار دلکش
شب است. و این چیز کمی نیست. انگار صدایی پی گوش من می گردد. و چه خوش خیال. من همه چشم شده ام. اگر هم صدایی را بخواهم، می بینمش. شنیدنی که از دیدن می آید، هزاران بار لذیذتر از شنیدن با گوش است. چشم ها، صدا را عریان می کنند و پیرایه هایش را می زدایند. ساده اش می کنند. خالص که شد تحویلت می دهند. بعد تو می مانی و حقیقتی که بالایت می برد. باید قدر چشم ها را دانست. عجیب تحول آفرینند. آن قدر که نمی دانی.    روز، دنیا حرف می زند و شب، نوبت انسان هاست. یکی می گوید. یکی می بوید. یکی می بوسد. یکی ... یکی برای تو می نویسد. یکی نگاه می کند و در هر نگاهش برای تو می نویسد. یکی بغض کرده اما برای تو می نویسد. یکی با اشک هایش برای تو می نویسد. یکی با نفس هایش برای تو می نویسد. یکی می نویسد و برای تو می نویسد.   یک. پرواز هم / دیگر رویای آن پرنده نبود / دانه دانه پرهایش را چید / تا بر این بالش / خواب دیگری ببیند (گروس عبدالملکیان - سطرها در تاریکی جا عوض می کنند) دو. آزادی فساد نمی آورد. فساد و صلاحی را که پنهان است، آشکار می کند. آزادی، آشکار کننده ست و نه به وجودآورنده. وقتی اختناق باشد، مفاسد به صورت پنهانی انجام می شوند. آزادی، زنجیر را از یک دسته موجودات نهان باز می کند. سکولاریسم قوت دین را نمی گیرد. فقط اگر دین ضعفی داشته باشد، آشکارش می کند. (دکتر سروش) سه. در این قسمت، شمارو با استاد علیزاده تنها می ذارم. چاهار. هر روز زندگی مان تاکنون به ما آموخته است که حتی آن زمان که لذات و خرسندی ها حاصل می شوند، در خود فریب آمیزاند، به وعده های خود عمل نمی کنند و جان را خشنود نمی سازند، و عاقبت این که تصرف آنها با طعم آزارها و ناخشنودی هایی که همراهشان می آیند و یا از آنها نشأت می گیرند تلخ می شود. در مقابل، رنج ها و غم ها بسیار واقعی از کار در می آیند و اغلب هم از حد انتظار فراتر می روند. بنابراین به یقین در زندگی همه چیز چنان رقم خورده تا ما را از آن خطای فطری بیرون بیاورد، و متقاعدمان کند که غایت وجودمان خوشحال بودن نیست. (آرتور شوپنهاور) پنج. منو بی واژه صدا کن.
مهدیار دلکش