مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

با هر قدم دردی در دلم موج می زند دستانم برای دلداری خود را در آغوش می گیرند - حال دریا را از حالت ساحل باید فهمید - هر روز غم مثل لاک پشتی پیر از گلویم بالا می رود و دوباره درون دریا می افتد     یک. موفقیت، توانایی رفتن از شکستی به شکست دیگر، بدون از دست دادن شور و حرارت است. (وینستون چرچیل) دو. علیرضا روشن - تنها ماندم تنها رفتی (مخصوص شب) http://www.mediafire.com/download/cq54fr7h2gc1blb/alireza+roshan+-+tanha+mandam.mp3 سه. این شما و این قایق های رنگی ما. نشریه ای ادبی که از خوندنش پشیمون نخواهید شد. http://ghayeghha.blogfa.com
مهدیار دلکش
کیت پرنده شد. شک ندارم. با اون کیفیتی که زندگی کرد، لیاقت پرندگی رو داره. مسخره س که بگیم کیت مرد. بضیا نمی میرن. کیت با اون چشماش؛ کیت با اون قلب مهربونش؛ کیت با اون خنده هاش ... کیت پرنده شد.    آدم به لحاظ تجربه ی انسانی، به درجه ای می رسه که حس می کنه همه چیزایی که باید حس می کرده رو درک کرده. واسه ی این آدم، مرگ مث اینه که سوار یه اسب بشه و خودش رو بسپاره به اون. من اسب سواری رو دوس دارم.    غربیا اهل احساس نیسن؟ نژادشون وحشی ه؟ بشین فیلم my sisters keeper رو ببین، بعد نطق کن جناب. هی خواستم گریه نکنم. هی پلک زدم. هی کنترل کردم. آخرم نشد آقا. نشد. داستان، شخصیتارو جلو نمی بره. شخصیتا و حس انسانی ه که داستان رو پیش می بره. داستان، دنبال کیت می ره. فیلم نامه، خود آنا ست. خودت رو داخل قصه حس می کنی. حتی یه جاهایی حس می کنی کیت فامیلت ه. سارا خیلی مامان ه. برایان خیلی بابائه. حتی جسی یه داداش مرده. خونواده ن واقعا. یه خونواده ی نزدیک.    گاهی آدم احساس رهایی می کنه. کی؟ مثلا وقتی که از یه حس انسانی پر میشه. احساس سبکی می کنه. دوس داره مولکول های هوارو بغل کنه اون لحظه. "آبی" توی اون لحظه آبی ه فقط. بقیه ی وقتا یه رنگی ه که هست. و بودنش ربطی به ما نداره. وقتی ما می تونیم دنیا رو به قول پیامبر "کما هی" ببینیم که پر شده باشیم از یه هارمونی. از یه حس. اون بهانه ی انگیزش هم مهم نیس زیاد. می تونه پرواز یه پرنده باشه، می تونه تماشای موج دریا باشه، می تونه زیبایی جنس مخالف باشه حتی. مهم این ه که بلد باشیم این هارمونی رو وارد مرحله ی بعد کنیم و همه چیز رو اون طور که هست ببینیم. پرده هارو کنار بزنیم. غبار هارو پاک کنیم از روی صورت دنیا. در این صورت مرگی برای ما اتفاق نمیفته و حتی می تونیم به اسب ه بگیم کجاها ببره مارو.      با دیدن هر فیلم، چن تا آدم جدید به زندگیم اضافه میشه. هنوز چن روزی از نیمو نگذشته بود که کیت و خونواده ش اومدن توی زندگیم. به قول سهراب، من هرگز ادعا نخواهم کرد که زندگیم در تنهایی می گذشته. الان بهتر می فهمم سهراب منظورش چی بود. سهراب اگه کنار درختم بوده، خودش رو تنها نمی دونسته. حالا فکر کن تو کیت رو داشته باشی توی خلوتت. با اون کله ی کچلش و با اون چهره ی دوس داشتنیش بخنده بهت. بذار بگن کیت مرده. بذار کشیش بیارن دعا بخونه. کیت با اون دندونای خرگوشی طورش، توی آسمون داره پشتک می زنه و به ریششون می خنده خب. خنگا.
مهدیار دلکش
مهدیار دلکش
نیستم. اکثر اوقات جایی که هستم نیستم. مثلا همین الان توی اتاقم نشسته م ولی توی پیاده روهای یه شهر کوچیک توی آمریکا دارم قدم می زنم. آفتاب روی صورت مردی افتاده که داره با ماشین چمن زنی، چمنای جلوی خونه ش رو کوتاه می کنه. میرم جلو بهش میگم اکسکیوز می سر. یو آر مور بیوتیفل آندر سانلایت. کجکی نیگام می کنه. وقتی می فهمه نگاهم صادق و جدی ه، لبخند می زنه و میگه تنکیو سر. منم به راهم ادامه میدم. هیچ رویایی در کار نیست. این واقعی ه. من شهوت پرواز دارم؛ شهوت رفتن و شدن؛ شهوت یادگرفتن؛ شناختن؛ تجربه کردن. نمی تونم بمونم. هیچ وقت توی ایستگاه خوابگاه واینمیستم اگه اتوبوس نباشه. پیاده میرم. دلم قرار نداره. وایسادن برام سخت ه. پیاده رفتن رو ترجیح میدم به منتظر موندن برای رسیدن اتوبوس. من توی همه ی زندگیم همین مدلی بودم؛ همین مدلی خواهم بود.        همیشه دوس داشتم بدونم سیاه پوستا چه جوری دنیارو می بینن. اروپاییا چه شکلی مواجه میشن با زندگی و مسائل؟ عشق و احساسات برای همه ی آدما یه جور اتفاق میفته و یه جور ادامه پیدا می کنه؟ طاقت نیووردم. رفتم سراغ جوابای سوالام. چه شکلی؟ این شکلی که چند روز یه آدم سیاه پوست بودم. توی قبیله مون قحطی اومده بود. مردا می رفتن از شهرای اطراف آب و علف و گیاه جمع می کردن و میووردن واسه خانواده هاشون. من عاشق دختری بودم که توی چادر کنار ما، با خانواده ش زندگی می کرد. دختری که مثل همه ی مردا و زنای قبیله لخت بود. و فقط یه پارچه بسته بود به خودش. قحطی، پوست قبیله رو چسبونده بود به استخوناش. برای خانواده ی اونا هم غذا و آب میووردم. پدرشون مرده بود. مثل پدر من. هر بار فقط چند ثانیه می تونستم ببینمش. توی روزگار قحطی که هورمونا هم تعطیل بودن، عاشق شدن مزه ی دیگه ای داشت. دوسش داشتم. بدون بوسه و شهوت. بعد از اون تجربه، به بی سلیقگی خدا پی بردم. من اگه خدا بودم داشتن آلت تناسلی رو اختیاری می کردم. ینی می گفتم همه بای دیفالت، پایین تنه شون تعطیل و گل می گرفتمش. هورمونای جنسیم از بین می بردم. بعد اجازه می دادم هر کی خواست بتونه به عنوان آپشن ازشون استفاده کنه. اونایی هم که نمی خوان هیچی. بعد اینجوری عشق بیشتر کیف می داد. بدون آلتا با هم بودن. بقیه م با هم.    یه پیشنهاد دیگه م دارم برای خدا. این که بیاد یه سرزمینی درست کنه برای آدمای خوب؛ برای آدمای یه رنگ. نذاره لحظه های این آدما کنار بقیه ی معمولیا و بدا بگذره. قوانین سفت و سختیم داشته باشه اون شهر که هر کسی نتونه واردش بشه. پلیس نداشته باشه اون شهر. معرفت آدمای اون شهر قانونش باشه. تا کسی فکر بد اومد توی ذهنش، اتوماتیک از شهر اخراج بشه. تقریبا هر روز به این شهر فک می کنم. طرح های زیادی دارم. که می خوام در اختیار خدا بذارم. در مورد جزئیاتشم به موقع باهاش صحبت می کنم. اگه مایل باشه البته.    فکرشم نمی کردم فیلم مستر نوبادی این همه خوب باشه. و اون جمله ی طلاییش که از تنسی ویلیامز نقل می کنه: "هر چیزی می تونه هر چیز دیگه ای باشه؛ به همون اندازه معقول و واقعی و منطقی." به بهترین شکل ممکن، عدم قطعیت انسان و محتمل بودن تمام اتفاقای اطرافش رو به تصویر می کشه. و تلفیقش می کنه با قضیه ی اثر پروانه ای و تاثیر کوچیکترین چیزا توی سرنوشت و زندگی آدما. تخیل بسیار قوی فیلم، و البته هوش و کاردرستی کارگردان فیلم، یه اسم دیگه به لیست فیلمای مورد علاقه م اضافه کرد:Mr.Nobody  فیلمی که فرم تکامل یافته و بسیار قوی تر فیلمای run lola run  و butterfly effect ه. و البته دو سه تا از سکانساش شما رو به شدت یاد جدایی نادر از سیمین میندازه؛ با این که ربطی به هم ندارن این دو فیلم. شاید فرهادی تاثیر گرفته از این فیلم. اولین باری بود که بعد از تموم شدن یه فیلم، دوباره توی همون روز می دیدمش. خیلی جاها خودم رو شبیه "نیمو" دیدم. مخصوصا وقتی شیر یا خط می کرد در مقابل اتفاقای اطرافش یا وقتی "آشنا پنداری" براش اتفاق میفتاد. توضیح اضافه تری نمیدم. ببینید فیلم رو و بعد نظرتون رو بگید بهم.
مهدیار دلکش
مهربانانه به من خندیدی و من چون بالنی به آسمان رفتم برای عقاب ها شکلک درآوردم به کوه ها لبخندی فاتحانه زدم و حالا در فکر به هم ریختن شکل ابرها هستم این روزها آن قدر زندگی کرده ام که حس می کنم وقت مردن ست         یک. خودم می خوام تو فکر تو باشم / خودم می خوام از دنیا جدا شم تمام عمر هر کاری که کردم / واسه این بوده مدیون تو باشم دلم می خواد هر جایی که میرم / تو هر لحظه تورو یادم بیارم عذابم میده این احساس اما / هنوزم این عذابُ دوس دارم هنوزم عاشق تنهاییامم / کسی رو تو جهانم راه نمیدم همین فکرت برای من یه دنیاست / سرابت رو به یک دریا نمیدم نه می تونم بهت نزدیک تر شم / نه می تونم تو این دوری بمونم تقاص این جنون پای کسی نیست / خودم می خوام این جوری بمونم تو این روزای تکراری هنوزم / تو تنها فرصت دیوونگمی خیالت از سرم بیرون نمیره / چه باشی چه نباشی زندگیمی (روزبه بمانی) دو. همسفران - من و تو و درخت و بارون http://www.mediafire.com/download/h0vw3kf3zvll3zv/Hamsafarn+-+Manoto+Derakhto+Baroon.mp4
مهدیار دلکش
مهدیار دلکش
به نرگس      تا پیش از حادثه ی چشمانت نمی دانستم که خورشید و ماه شب و روز کجا پنهان می شوند چادر شب را به سر می اندازی تا قرص صورتت درخشان تر باشد کامل تر از تو کدام ماه ست که ماه دیگری در خود داشته باشد ؟ به افسانه ها اعتقاد نداشتم حالا اما دلیل دیوانگی مردم شهر را فهمیده ام یک. همواره اطمینان داشته ام که هر چیز درستی که یک انسان به بار می نشاند، و هر چیز مبهمی که وی روشن می سازد، بالاخره روزی توسط ذهن متفکر دیگری درک می شود، و آن را متاثر ساخته و خوش می آید و تسلی می بخشد. من برای چنین کسی سخن می گویم؛ همچنان که کسانی چون ما نیز برای ما سخن گفته اند و تسلی بخش ما در این برهوت زندگی شده اند. (آرتور شوپنهاور) دو. حمیدرضا نوربخش - پنهان چو دل
مهدیار دلکش
آن ها که تو را شناخته اند از مرگ هراسی ندارند شبیه حشره ای که با دیدن مهتابی بی خود شده باشد مدام سر به بودنت می کوبم دور نیست از من پرندگی دور نیست از من جاودانگی کنار تو خورشید زیر بال های من ست آن ها که تو را فهمیده اند مرگ را دوست تر می دارند       یک. این روزها تم پرنده، ارگانیسم مرا در اختیار دارد. مفصل های من، آمادگی پرواز را اندازه می گیرند. پرنده: تنها موجودی که مرا حسود می کند. ای عبور ظریف / بال را معنی کن / تا پر هوش من از حسادت بسوزد. از بچگی حسرت پرواز داشته ام. یک جور حسرت شیمیایی که مثل دیاستاز، واکنش های مرا تند می کند. در پرنده، تیزی و شدت حیات، محشر می کند. من پرنده ها را خیلی شنیده ام. پرنده ها را خوب دیده ام. هر وقت روی بلندی می ایستادم، نبض من در سمت پرندگی می زد. چیزی می شدم میان زمین و پرواز. بعدها تماشای take off یک هواپیما، مرا تا سطح یک اشتیاق کودکانه بالا می برد. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم) دو. علی قمصری (تک نوازی تار)
مهدیار دلکش
مهدیار دلکش