مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

ما دو کبوتر بودیم مست پرواز سرم گرم بودنت بود که ناگاه بر شانه های بازی نشستی و اوج گرفتید آنقدر رفتید رفتید رفتید ... که نفهمیدم خودم در حال سقوطم به قدری گیج بودم که مرگم را از صدای جیغ عابران فهمیدم به قدری مست بودی که صدای پرنزدنم را نشنیدی جاذبه، قانون خدا بود که سقوطم داد جاذبه، قانون خدا بود که بر بال های بازت نشاند     یک. فرو می ریزیم بر خاک مثل برگ / عمرهامان کوتاه مثل درپا بر برف / و هیچ کلامی گویای اندوهمان نیست / نه، نمی توانم بگذارم برود / چون یارم همه جا هست / بر ساحل بادشسته که دارم در آن قدم می زنم / در میدان آفتاب گیر که در آن مشغول صحبتم / کنار من توی ماشین / می بینم نشسته پهلویم / شب هنگام، خاب مرا می بیند / و صبح خورشید برنمی آید / عمرم به باریکی باد ست / و من به شمارش ستاره سرگرمم / یارم رفت یارم رفت / و حالا من غماواز اویم که پخش می شود که پخش می شود که پخش (راجر مگاف) دو. گروه پالت - کلیپ هزار قصه (خونه ی مادربزرگ ه)
مهدیار دلکش
الان که اینارو میگم، روبه روتون نیستم؛ کنارتونم. مثلن همگی یه جا دور هم نشستیم روی زمین.    نیلوفر دوستم ه. سه سال ه که دوستم ه. کتاب "جای پای دوست" (نامه های دوستان سهراب به او) رو بهم هدیه داده. کتابی که خیلی برام عزیزه. و دوتا از جمله هاشو می تونید روی در و دیوار وبلاگم ببینین. توی قرارای دسته جمعیمون، راحت حرفا و انتقادام رو به نیلوفر میگم و اونم با لبخند گوش میده و بضی وقتام پیشنهادم رو می پذیره و بعدها انجامش میده. اینارو گفتم که بگم صحبتایی که میخام بگمشون، با اطلاع قبلی از جنبه ی انتقادشونده و از روی دوستی ه؛ نظر دادن در مورد یه وبلاگ نویس غریبه نیس.    نیلوفر پستایی داره با عنوان "یکی باید باشه حتمن". و سوال من این ه که چرا "باید" یکی باشه حتمن؟ این "باید" از کجا میاد؟ به کجا برمی گرده؟ به نظر من این "باید" یعنی کم ارزش کردن کسی که میخاد باشه. یعنی بودن یه نفر، صرفن به دلیل این که یه نفر باید باشه. و نه به خاطر خصوصیات و ویژگی های اون آدم. این "باید" یعنی زود رضایت دادن. یعنی تسلیم شدن در برابر نیاز. یعنی نجنگیدن. یعنی ضعیف بودن.    توی خونه بحث ازدواج بود. گفتم که من نمیخام ازدواج کنم. بابام گفت مگه میشه مرد ازدواج نکنه؟ و من بحث رو ادامه ندادم. چرا فکر می کنیم که ازدواج، یه کاری ه که همه "باید" انجامش بدن؟ یا حتا بدتر از اون بچه دار شدن.    ما باید ببینیم چی نداریم که به خاطرش دنبال یکی دیگه ایم. و سعی کنیم اون نداشته هارو جبران کنیم خودمون. چرا خودمون اونی نباشیم که دنبالشیم؟ چه کسی بهتر و مطمئن تر از خودمون؟ چرا وابسته شیم به کسی که اومدن و موندن و خوب بودن و عادی نشدنش نزدیک به محال ه؟ چرا دوس داریم رابطه هایی رو تجربه کنیم که بلخره یه روزی و یه جایی تموم میشن؟ (حتا اگه تموم نشن)    دور و برمون رو نگاه کنیم. چن تا زن و شوهر رو می شناسیم که بعد از سال ها هنوز هم عاشق همن و زندگیشون به عادت و تکرار و اجبار نرسیده؟ آیا باید خودمونو گول بزنیم و بگیم فلانی فرق داره؟ بگیم واسه ما اینجوری نمیشه؟ وقتی پیدا کردن یه روح هماهنگ با ما نزدیک محاله، چرا یه دنیا اختلاف رو تحمل کنیم و از خودمون و دنیامون کوتاه بیایم؟     بیایم و روح خودمون رو بزرگ کنیم. و عاشق خودمون بشیم. چون خودمون همیشه پیش خودمونیم. اگه با خودمون و روحمون رفیق بشیم، دنیا یه جور دیگه میشه برامون. وقتی از عالم جسم و دست و بغل و بوس بیایم بیرون و با روحمون رفیق شیم، چشمامون عوض میشن. چیزایی رو می بینیم که بقیه نمی بینن. می تونیم وارد دنیای اشیا بشیم. می تونیم یه دنیای دوست داشتنی برای خودمون بسازیم و توش غرق شیم. اونقد که دیگه هیچ نیازی اذیتمون نکنه. که دیگه حتا "گاهی" هم جای خالی کسی رو حس نکنیم. یا حتا اگه همچین خلایی رو حس کردیم، فورن خودمون رو و حواسمون رو، غرق دنیای جدید و دوس داشتنیمون کنیم.    بیایم عاشق خودمون شیم. واسه خودمون کادو بخریم. به خودمون گل هدیه بدیم. واسه خودمون بستنی بخریم و بلندترین پیاده روها رو با هندزفیریامون بریم و بیایم. اگه بازم نشد. اگه بازم اون ته مهای دلمون، عشق یه نفر دیگه رو خاستیم، خیالی عاشق شیم. خیالی شعر بگیم. خیالی قربون صدقه ش بریم.    بیایم و کسی رو به خودمون وابسته نکنیم. بیایم و وابسته نشیم به کسی. چون زورمون رو کم می کنه. بیایم و حال و هوای خوشی داشته باشیم همیشه. حتا توی غما، خودمون رو نبازیم و دلمون قرص باشه. همیشه یه حال خوشی داشته باشیم که با غم عجین ه. یه خوشی که اصیل ه و عمیق. چه بهتر اگه یه ذره دیوونگیم چاشنیش کنیم. که هیجان انگیزتر بشه لحظه هامون. که نو باشن همیشه دقیقه هامون.    جیدو کریشنا مورتی میگه: اگر ذهن بتواند با حالتِ تنهایی کنار بیاید، بی آنکه آن را نکوهش و ملامت کند، در آن صورت ممکن است حالتی را کشف کند، حالتی را تجربه کند که آن را «تنها» - به معنای یگانه - می نامیم. در این حالت، تنهایی به معنای احساس بی کسی و غریب افتادگی نیست؛ بلکه کاملا یگانه است؛ مستقل است نه وابسته، در جست و جوی حصول چیزی نیست؛ بلکه خودش برای خودش کفایت می کند و این یگانگی یا تنهاییِ خلاق هنگامی وجود دارد که دیگر نه جست و جویی هست، نه انسان به خوشبختی یا فضیلت می اندیشد؛ و نه ایجاد مانع و مقاومت می کند. پس اگر ما بتوانیم تنهایی را - تنهایی و بی کسی ای را که همه ی ما نسبت به آن آگاهی داریم - مشاهده کنیم، این امکان وجود دارد که دری به واقعیت «یگانه» گشوده شود. فروغ میگه: از آینه بپرس / نام نجات دهنده ت را / آیا زمین که زیر پای تو می لرزد / تنهاتر از تو نیست؟ حسین پناهی عزیز هم میگه: تو این دنیای هیشکی به هیشکی / این یکی دستت / باید اون یکی دستتو بگیره / ورنه خلاصی؛ خلاص!   اینم بخونید حتمن: دکتر مصطفا ملکیان - ناروایی اخلاقی ازدواج و فرزندآوری   *الیس الله بکاف عبده (زمر / 36)
مهدیار دلکش