مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است


43

مهدیار دلکش


استاد عبوس
از بیماری های اسب می گوید
و من به این فکر می کنم
که دویدن دو اسب در دشت شاعرانه تر است
یا یک اسب ؟







یک. برای دل ها، امور دلخواه و اموری از روی اکراه وجود دارد. دل ها را زمانی به کار بگیرید که به آن میل دارند. زیرا اگر دل را به کار مجبور کنی که نمی خواهد، کور می شود. (حکمت صد و نود و سه نهج البلاغه)


مهدیار دلکش

42

مهدیار دلکش


    اگر در این دنیا، فقط یک چیز مقدس باشد، حتما آن تماشاست. هیچ چیز به اندازه ی تماشا، معرفت آفرین و نجات دهنده نیست. سینه را گشاده و وسیع می کند. تماشا می تواند پیامبر پرور باشد. همیشه برایم سوال بود که چرا پدرم به تماشا سوگند خورده ؟ حالا اما می فهمم.
   همان طور که به معشوقه ات نگاه می کنی، به یک درخت هم. کم کم می بینی که درخت چیزی کم ندارد. بعدتر می بینی اصلا نیازی به معشوقه نداری. معشوقه ات عوض می شود. دنیا محترم می شود برایت و منبع الهام.
   سهراب در "اتاق آبی" می نویسد: نقاشان شرقی، انسان را بر گل و درخت برتری نمی دهند و همان اندازه که یک گل در تابلو محترم است، انسان هم چشم را به طرف خود می کشد. اما نقاشان غربی، اثر را طوری می کشند که انسان بر همه چیز ارجحیت دارد و در مرکز توجه است.
   من آن اندازه که از تماشا آموخته ام، از مادرم یاد نگرفته ام. و این گزافه نیست. تماشا، مرا متواضع کرده است. مهربان شده ام. نمی توانم پایم را روی برگ ها بگذارم. همان طور که روی قبرها. تماشا، دستمالی برداشته و آینه های درونم را پاک کرده. آماده ام کرده برای مواجهه با زندگی. دنیا را تماشا می کنم و عبادت من این گونه ست.

مهدیار دلکش

41

مهدیار دلکش


شبیه جزیره ای
میان ناامیدی اقیانوس
شبیه روزنه ی نوری
میان سلول انفرادی
خوشحال کننده ای

تو شبیه خودت زیبایی







یک. من اونی نیستم که اگه درو ببندی / از دیوار بیام / من درو می شکنم (غلامرضا بروسان)


مهدیار دلکش


من آن نیستم
که هنگام کسوف
ندیدن روی خورشید را طاقت بیاورد
آن قدر صندلیم را عوض می کنم
تا هیچ کسی مزاحم تماشایت نباشn









یک. بسیاری از ما زندگی خویش را در مسیری که اجتماع سوق می دهد، سامان می دهیم. تو نیازمند شجاعتی هستی تا بتوانی خود هدایت زندگی ات را به دست بگیری. (ساتیش کاکو)


مهدیار دلکش

40

مهدیار دلکش


   هیچ چیز به اندازه ی دیدن رگ های سبزرنگش خیالاتیم نمی کرد؛ شاید چشم هایش. اما نه. به رگ ها با خیال راحت می شد خیره شد. اما با هر پلک زدنی، رویای چشم هایش نیمه کاره می ماند. روی رگ هایش دست می کشیدم و از آن ها تشکر می کردم.
   انگار همه ی ستاره ها به دیدنمان آمده باشند. آسمان روشن بود. پاهایمان را از لب پنجره آویزان کرده بودیم و حرفی نمی زدیم. آن قدر آسمان نزدیک بود که دستم را بالا بردم تا ستاره ای بچینم. دستم اما نرسید. کیت خندید. من هم.
   هرچقدر صدایش می زدم، بیدار نمی شد. خودش را به خواب زده بود. قرار نانوشته مان این بود که مجازات این حرکت، خیس شدن است. به آشپزخانه رفتم. با لیوانی پر به اتاق برگشتم. به محض ورود به اتاق، یک سطل پر از آب، رویم خالی شد.
   کیت، دل ِ آمدن به فرودگاه را ندارد. همیشه مراسم خداحافظی در خانه اش انجام می شود. این بار اما از همیشه سخت تر بود. در آغوشم که گرفت، پاهایش را محکم دورم حلقه کرد. سرش روی شانه ام بود و آرام زیر گوشم می گفت: پیلیز ! پیلیز ! اما چاره ای نبود. باید به کشور لعنتی ام برمی گشتم. طولانی بوسیدمش. و با چمدانم از خانه اش بیرون آمدم. سنگینی نگاهش را از پشت پنجره حس کردم. سرم را برگرداندم. و کیت را دیدم که بینی اش را به شیشه چسبانده بود و با انگشتان اشاره و شست های دو دستش، قلب نشانم می داد. برایش بوسه فرستادم. و نگاهم را از او گرفتم. نت گوشیم را باز کردم و نوشتم: زندگی بسیار بی رحم و زیباست؛ خاصه اگر عاشق باشی.

مهدیار دلکش


ماه و ستاره ها را
دوستان خود می دانست
از نور خورشید، دلگرم می شد هر روز
بی خبر از خود
تمام روز و شب را
آیینه وار عاشقی می کرد
کم کم اما فهمید
هیچ کس او را نمی بیند
آرام آرام مرد
دلش زیر خاک رفت
از چاله ی آب مهربان
تنها سنگ های دلش ماند







یک. با دردهای خود بساز. همان طور که آن ها با تو سازگار می شوند. (حکمت 27 نهج البلاغه)


مهدیار دلکش