مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است



   خب. بنا دارم هر روز دوازده تا از حکمتای نهج البلاغه رو بخونم. و بهترین هاش رو بذارم توی این پست. روزی سه یا چاهارتا حکمت. آدرس سایت رو می ذارم تا شما هم اگه دوس داشتین، همراهی کنین.                                                      
      360 حکمت نهج البلاغه   حکمت های روز هشتم (از حکمت هشتاد و پنج تا حکمت نود و شش)

حکمت هشتاد و پنج. کسی که از گفتن "نمی دانم" روی گردان است، به هلاکت و نابودی می رسد.

حکمت نود. فقیه کامل کسی ست که مردم را از آمرزش خدا مایوس، و از مهربانی او ناامید نکند. و از عذاب ناگهانی خدا ایمن نسازد. حکمت نود و یک. دل ها مانند بدن ها افسرده می شوند. پس برای شادابی دل ها، سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید. حکمت نود و دو. بی ارزش ترین دانش، دانشی ست که بر سر زبان ست. و برترین علم، علمی ست که در اعضا و جوارح آشکار است.

مهدیار دلکش


   انگار برگی، زیر نور آفتاب، رگبرگ هایش را دیده باشد؛ برای اولین بار. به خودم پی برده ام. روی خودم مکث کرده ام. با خودم دوست شده ام و از او عذرخواهی کرده ام بابت سال هایی که صبورانه کنارم زندگی کرده و حرفی نزده است.
   ابراهیم شده ام. به هر که نوری می تاباند، می گویم: من غروب کنندگان را دوست ندارم. فلانی جان! از تو ممنونم که زیبایی. اما به من بگو که زیبایی ات تا کی ادامه دارد ؟ دیدی فلانی جان ؟ نور بعدی لطفا !
   سخت است در برابر چشم بت پرستان، بت هایشان را بشکنی. اما باید بشکنیم. و از چیزی نترسیم. دنیا را دوباره تعریف کنیم؛ با واژه های خودمان. و مواظب باشیم که بت جدیدی نسازیم. در دنیایی که ظاهر مهم تر است، از ظاهری که می توانیم داشته باشیم، یک پله پایین تر را نشان دهیم. بگذاریم ظاهرپرستان، به ظاهرهای دیگر مشغول باشند و ما به درونمان. ریشه هامان را دریابیم و راه خودمان را برویم.
   آن چه می ماند چیست ؟ آن که می ماند ؟ مروارید چیست ؟ نکند صدف، ما را به خود مشغول کند ؟ راه کدام ست ؟ چرا چاه ها طرفداران بیشتری دارند ؟ چرا می ایستیم ؟ انتهای جاده، شاید منظره ای زیبا انتظارمان را می کشد؛ منظره ای که کسی سختی راه را برای دیدنش به جان نخریده است. اگر هم همسفری را انتخاب کردیم، کسی باشد که دغدغه ی مناظر انتهای جاده را داشته باشد. خسته نشود. سرعتمان را کم نکند. اما تنهایی چیز دیگری ست.
   باید با زندگی مواجه شد. شبیه یک اتفاق هیجان انگیز. باید مماس شد. باید تن داد. باید شکر شد. در آب حل شد. آن وقت دیگر نه تو شکر خواهی بود و نه آب، آب. هر دو، دیگری می شوید. یکی می شوید. و این "شدن" دریچه های تازه ای را رو به ما می گشاید. آن وقت تا زندگی هست، تو نیز خواهی بود.
   انگار رنگ تازه ای به رنگ ها اضافه شود. هیچ دو آدمی شبیه یکدیگر نیستند. انگار هر آدمی، یک رنگ جدید به دنیا اضافه کند. بعد از آن اتفاق ِ"شدن"، یک رنگ جدید به دنیا اضافه می شود. گوشت را بیاور جلو .. بهشت هم همین "شدن"ست. همین درک ست. ریشه هایت را که دریابی، تو بهشت خواهی شد و مرگ دیگری در کار نخواهد بود. بهشت حوری دار و رود عسل و شیر، برای به راه کشاندن اعراب بیابانی بوده است. بهشت من و تو اما جایی ست پر از انسان هایی که "شده"اند. آدم هایی که ریشه هاشان را دریافته اند.

مهدیار دلکش

39

مهدیار دلکش


پرنده ها را
وقتی که بال گشوده اند
و تو را
وقتی که با لبخند حرف می زنی
دوست تر می دارم

دهانت
گنجه ای که پرنده های بسیاری در خود دارد









یک. عشق، چیزی جاودانه است. جزئی از ابدیت است. اگر رشد پیدا کنی، راه و رسمش را بدانی و واقعیات زندگی عاشقانه را بپذیری و درک کنی، آن گاه عشق روز به روز رشد می کند و شاخه و برگ بیشتری می یابد. (اوشو)


مهدیار دلکش


کنار ساحل هم
مبهوت بی کرانی ام
انتهای چشم هایت به آسمان می رسد

یک دریا حرف
برای گفتن داری اما
گوش ماهی ها هم
واژه ای از تو نشنیده اند
دریا
حرف های زیبایش را
قطره قطره
به گوش آسمان می گوید
مردم اما ساده لوحانه
او را از موج های ساحلش می شناسند









یک. دوستی گفت جانوران نیز گیاهان سکرآوری را به بو می شناسند و از پی آن می روند. چنین هم که بینگاریم، مستی آن ها را تا چه پایه می پنداری ؟ یک سرخوشی هشیارانه ؟ یا یک هشیاری پاک؛ حالی برهنه و بی غش ؟ وگرنه مستی را راهی نه به جایی. نه گرهی می گشاید؛ نه دریچه ای به رازی. و بگذر از این که در دیار خودت می نوشند؛ و از پی مستی، سخن از شور و حال به میان می آورند. سرشان که گرمی گرفت، از سوز درون می گویند. و تو دیده ای که در مستی، دریچه ی مشاهده بسته و نقش ها، نیامده می روند. محمد (ص) گفت ننوش. زردشت نیز چنین گفت. بودا نیز. موسی نیز. و مسیح انگار آهسته گفت. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم)


مهدیار دلکش