مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است



کلاغ ها از مترسک نمی ترسند
و من از اخم هایت
این که نمی خواهی ام
کافی ست تا پرواز کنم از کنار موهایت
و به مزرعه ی بعدی فکر کنم







یک. تنهایی / با سمباده ی نرمش از راه می رسد / دست روی پهلوی راستم می گذارد / و آرام آرام / می کشد (غلامرضا بروسان)
مهدیار دلکش


زیر این سنگ نه
در سوز ترانه ای که می خوانی دنبالم بگرد
صدایت
موهایم را شانه می کند
بلند شو
دست هایت را باز کن
بال به بال من پرواز کن قبرستان را
بیا دور شویم
برویم تا بیابان
خارها از ذوق دیدنمان پرنده شوند
از کوه ها بگذریم
به تخم عقاب ها نگوییم قبلا پدرشان چه بوده است
برویم تا جنگل
روی درختان پیر بنشینیم
زیر گوششان بگوییم:
شما هنوز زنده اید!
ادامه دهیم
طوری که شترمرغ ها ما را نبینند
برویم کنار ساحل
به صدف ها بگوییم: دلتان سیری چند؟
راه آسمان را پیش بگیریم
بفهمیم آسمانی در کار نیست
دنبال خدا بگردیم
بفهمیم باید به گریه ها خندید

بلند شو
بیا با لبخندی گرم
قبرستان را ترک کنیم








یک. رها کن سنگِ گوشه‌ی گورستان را / من آن‌جا نیستم / وقتی باران می‌بارد / دستانت را بر شیشه‌های خیسِ پنجره بگذار / تا گونه‌های مرا / نوازش کرده باشی / این دست‌های همیشه شوخِ من است / که هنگامِ بازگشتنت به خانه / در غروب‌های پاییزی / موهایت را / به پیشانی‌ات می‌ریزد، نه نسیم / لمس کن تنِ درختان جنگل را / برای در آغوش کشیدن من / این گرانیتِ گرد گرفته را رها کن / من آن‌جا نیستم / زیرِ این سنگ / تنها مُشتی استخوان پوسیده است / و جمجمه‌ای / که لب‌خندهای مرا حتا به خاطر نمی‌آورد / برای دیدنم به تماشای دریا برو / من هم قول می‌دهم / پشتِ تمام بطری‌های خالی / در انتظارِ تو باشم (یغما گلرویی)


مهدیار دلکش

48

مهدیار دلکش


گاهی می بافم موهایش را
گاهی دستش را در پیاده رو می گیرم
تا به بودنم دلگرم شود
تنهایی ام
با همه بزرگی اش
وزنی ندارد
همیشه پایین الاکلنگ می مانم
همیشه بستنی اش آب می شود
و شب ها
جز در آغوشم خوابش نمی برد
آه اگر بمیرم
چه بر سر تنهایی ام خواهد آمد ؟








یک. انسان می تواند احساس عشق کند و هم چنان به راه خودش ادامه بدهد. می توان عاشق صخره بود، عاشق درختان، عاشق آسمان، عاشق ستارگان. انسان می تواند عاشق دوستان، همسر و بچه ها و پدر و مادر خود باشد. یک نفر می تواند به میلیونها راه مختلف عاشق باشد. انسان می تواند عاشق یک رهگذر غریبه در جاده شود، می تواند فقط احساس عاشقانه ای درباره ی او داشته باشد و هم چنان به راهش ادامه دهد. حتی نیازی به صحبت کردن با وی نداشته باشد، نیازی به ارتباط برقرار کردن با او نباشد. انسان می تواند احساس عشق کند و هم چنان به راه خودش ادامه بدهد. (اوشو)


مهدیار دلکش


   توی این پست، بهترین کتابی رو که تا حالا خوندم، معرفی می کنم. یعنی کتاب هنوز در سفرم؛ دست نوشته های سهراب سپهری. و از رعنا، نیل، و امیرحافظ عزیزم دعوت می کنم که کتاب معرفی کنن.
   شاید خیلی بدجنسانه و کثافتانه باشه حرفم، ولی خیلی خوشحال تر می شدم اگه سهراب شعر کمتر می نوشت و به جاش می نوشت. به جای هشت کتاب، هشت تا هنوز در سفرم می نوشت. فک کن! هشت تا هنوز در سفرم! فکرشم ذوق آور و نیش باز کن ه.
   ما توی هنوز در سفرم، سهراب و دنیا و افکارش رو عریان می بینیم. درست ه که شعر سهراب شعر ساده ای ه و راحت میشه فهمید اکثر شعراش رو؛ ولی توی نوشته هاش، همون یه ذره پیچیدگی های زبان شعر رو هم نمی بینیم. و سهراب، راحت خودش رو به ما نشون میده. گوشه ای از خودش رو.   ولع داشتم که زودتر کتاب رو بخونم. ولی نمی شد. چند صفحه رو می خوندم و پر می شدم. و می بستم کتاب رو و می رفتم یه کم قدم می زدم. درگیرم کرده بود. حرفایی بودن که دوس می داشتم نویسنده شون من می بودم. تجربه هایی که حسشون کرده بودم ولی نتونسته بودم بنویسم. سهراب در کمال آرامش و در خلال نامه های عادی به دوستاش و وسط حرفای معمولی، جمله هایی رو نوشته که حاصل یک عمر زندگی و تجربه و تماشاست.
   مثلا نامه ی صفحه ی 87 به مهری رو، چهار روز طول کشید تا بتونم تمومش کنم. بی شک بهترین و عمیق ترین نامه ای ه که خوندم تا حالا. اونجایی که میگه: "می خواهم با تو حرف بزنم. اما نه. با تو باید از سر حد حرف گذشت." یا اوج نامه ش: "آه که خوبی دیگران چه دردناک است. تو برای من دردناکی. این حقیقی ست." دقیقا یادم ه به اینجا که رسیدم، کتاب رو بستم و زدم بیرون. نمی تونستم بشینم. این دردناک بودن کسی که دوستش داری رو با همه بودنم حس کرده بودم ولی بلد نبودم بنویسمش. یا فکر کن کسی رو داشته باشی که باهاش از سر حد حرف بگذری. و مهم تر از اون، این رو آگاهانه درک کنی و بتونی بنویسیش.
   یه جای دیگه ی اون نامه ی صفحه ی 87 میگه که: "مردم از کنار گل بی اعتنا می گذرند. می روند تا شعر گل را در صفحه ی یک کتاب پیدا کنند و بخوانند."
   سهراب برای من سفیدرنگ ه و بکر. هربار از سرزمینش، چیز تازه تری کشف می کنم. اگه به عرفان شرق و بودا و کشف علاقه داری، این کتاب رو از دست نده.

هنوز در سفرم
یادداشتهای سهراب سپهری
نشر فرزان روز

مهدیار دلکش

47

مهدیار دلکش


   این یک وصیت‌نامه ی کاملا جدی‌ست.بر سر مزار من مشکی نپوشید. لطف کنید پیراهن سفید بر تن کنید. از خواندن دعا، قرآن و وردهای معمول خودداری کنید. و به جایش سازهایتان را بیاورید. هر کسی به اندازه ی بهترین آهنگی که دوست دارد برای روح من و روح و جسم بقیه بنوازد. و هر کسی که صدای بهتری دارد، آواز بخواند. خرما نه، پاستیل پخش کنید. گریه نه، بخندید که پرنده ای پرواز کرده است. آن روز بگردید و غریبه ترین و دورترین آدم زندگی ام را پیدا کنید: کسی که از همه بیشتر گریه می کرد. او مرا نشناخته است. لطف کنید روی پارچه ی بزرگی بنویسید: "مرحوم، خودش خوشحال است که پریده است؛ لطفا کاسه ی داغ تر از آش نشوید."
احتمالا پدر و مادر و اقوامم در برابر این کارها مقاومت و مخالفت خواهند کرد. اما شما اگر من را دوست دارید راضی شان کنید. این نوشته را نشانشان دهید و بگویید که خودش با این ها خوشحال تر است. دوست دارم بدنم در گورستان امامزاده خالد نبی در استان گلستان و نزدیک کلاله دفن شود. مکان دفن جسمم، تغییری در حال جسمم ایجاد نمی کند ولی می‌خواهم به دور از فضای قبرستان های معمول، بدنم از بین برود و احیانا اگر کسی خواست بر سر قبرم بیاید (که لطفا نیاید) حال و هوای خوشی پیدا کند از فضا و نه این که ماتم زده شود.
اموال خاصی ندارم اما هر چه وسیله دارم برسد به برادر کوچکترم.روی سنگ قبرم بنویسید: "پرنده‌ای بود به نام مهدیار دلکش، که پرید. لطفا برای قفسش گریه نکنید."

مهدیار دلکش


   نیل دعوتم کرده که توی چالش "داستان تو چیه ؟" شرکت کنم. ضمن تشکر از نیل، همه ی خواننده های وبلاگم رو دعوت می کنم به این چالش. اسم نمیارم که حالت اجبار و رودرواسی و اینا پیش نیاد.    قبل از همه چیز بگم که اگه خیال کردی با خوندن این پست می تونی مهدیار دلکش رو بشناسی و داستانش رو بفهمی، سخت در اشتباهی. آدمیزاد پیچیده تر و متفاوت تر از این ه که توی چن تا جمله جا بشه. گاهی نگاهش، نوع نگاهش، محبت نگاهش، انرژی نگاهش و حرفای نگاهش می تونه برای کل عمر یه آدم کافی باشه. چه جوری میشه نگاه یه نفر رو تمام و کمال، به وسیله ی کلمه منتقل کرد ؟ حالا حالت دستاش بماند. حرکات دستاش بماند. نوع راه رفتنش. نوع خوشحال شدنش. نوع خندیدنش. نوع لوس شدنش. و هزاران چیز دیگه که فقط با بودن و زندگی کردن کنارش ممکن ه بتونی چن تاش رو بفهمی و رازگشایی کنی و به یه چیزایی از اون آدم برسی. اگه کسی دوس داشتنی ه، دلیل داره. اگه کنار کسی حال خوبی داری، دلیل داره. اگه کسی خوب می خنده، دلیل داره. اگه نگاهش دلت رو می کشه، دلیل داره. دلیلای درونی. مثلا چون طرف دلش آروم ه. به اطمینان رسیده. به مقام رضا. ولی معمولا ما نمیریم دنبال کشف اینایی که توضیح دادنی نیستن. و اتفاقا خیلی هم مهمن. در بهترین حالت اگه تازه اینارو تشخیص بدیم و بفهمیم، فقط میگیم طرف چقد خوب ه. به به.    خب. اینا یه کلیاتی بود در مورد این چالش و آدما.
   اما مهدیار ... بخوام خلاصه بگم باید بگم که اینها رو از دنیا دوست تر دارم: سهراب سپهری، پرنده ها، کیت، آسمون، خل بازی، تنهایی، بچه ها و اونایی که بچه موندن، شعر، درخت (بیدمجنون، صنوبر، سپیدار)، محبت کردن و محبت دیدن، موسیقی، تماشا کردن، انسان و انسانیت و کسایی که از زندگی چیزای بیشتری می خوان و قلبشون صدای گنجیشک میده، کسایی که اهل تفکرن، آرومن، عمیقن و سرزنده. دخترایی که پکیج بودنشون، طوری ه که فکرت هم نمی تونه سمت دیگه ای بره و توی دوستی، خودشونن. خود واقعیشون. و تو می تونی با خیال راحت دوستشون داشته باشی و اینو بدون ترس بهشون بگی. پسرایی که دغدغه شون از مسائل جنسی فراتره و چیزای دیگه ی زندگی رو هم می بینن. آرومن و عمیق و تو وقتی باهاشونی انگار با خودتی.
   یه هفته پیش، به همراه دوتا از دوستام، با استاد ملکیان دیدار خصوصی داشتیم. استاد معتقد بود که بودا بزرگترین آدمی ه که دنیا به خودش دیده. در مورد سهراب نمی خوام بگم که بزرگترین آدمی بوده که آفریده شده؛ می خوام بگم که بهترین الگوی زندگیم ه. منطبق ترین آدم با روحیات من ه. آدمی که بی نیازم می کنه از هر آدم و مرام و مسلک و دین دیگه ای. سهراب، بعد از دین و آدم ه. دین اومده که در نهایتش سهراب تحویل بده. ولی می بینیم که کیارو تحویل میده. یه عالمه آدم جنگ طلب و بی منطق و متعصب و سطحی و خودبرتربین که بزرگترین دغدغه شون بهشت و جهنمی ه که مکان خیالش می کنن و به خاطرش هر روز خم و راست میشن و مو می پوشونن که خدایی ناکرده به طبقه ی پایین تری از بهشت تبعید نشن. و مطلقا از اخلاق بویی نبرده ن و راحت غیبت می کنن و دروغ میگن و به امید بخشش توی شب قدر، از گناه کردن ابایی ندارند. کسایی که نمی دونن وجود خداشون رو هم نمیشه عقلی اثبات کرد و باید قلبی پذیرفتش، بعد چنان از آیه های قرآن و نحوه ی نزولش میگن که انگار فیلمبردار پشت صحنه اش بوده ن. مقلدایی که اکثریتشون در برابر اندیشیدن مقاومت عجیبی می کنن و همه چیز رو سیاه و سفید می بینن. سفیدها مقدسن و بهترین و معصوم. و سیاه ها کثیفن و بدترین و محکوم. چادر و ریش ینی سعادت. و آرایش و آزادی فردی و اجتماعی یعنی شقاوت. خودشون رو در قله ی هدایت و انسانیت فرض می کنن و بقیه رو در چاه گمراهی. و البته اقلیتی هم هستن که دین رو فهمیده ن و توی راه انسانیت ازش کمک می گیرن. دلم به حال آدمای متعصب می سوزه. چه اینوری؛ چه اونوری. کسایی که هیچ خط قرمزی ندارن. هیچی رو جز خودشون قبول ندارن. آدمای متکبر و خودخفن پندار که از بالا به آدما نگاه می کنن. فک می کنن هرکی نماز می خونه یا چادر سرش ه، عقب افتاده ست. یا جواب سلام آدمارو بر اساس صفرای حساب بانکیشون میدن. آدمایی که برای جلب توجه بقیه، به هیچ لوازم آرایشی نه نمیگن.
   از دو مدل آدمایی که گفتم گریزونم. آدمای کمی هستن که بین این دو دسته قرار می گیرن و ارزش این رو دارن که به تنهایی ترجیح داده بشن. آدم کم غروری ام. تا جایی که بشه ازش استفاده نمی کنم. مگراین که احساس کنم داره بهم بی احترامی میشه. دوس دارم که همه ی آدما با خود واقعیشون زندگی کنن تا نیازی به غرور نباشه. توی آشناییا همیشه یه مرحله جلوترم. نیازی به پیش آشنایی ندارم. انگار که می شناسم آدمارو. یه بهونه ی کوچیک کافی ه برای لبخند و مهرورزی و شروع دوستی.
   زبان من، زبان محبت ه. جزو اصول دنیایی ه که برای خودم ساختم. نمی تونم و نمی خوام که ثانیه هام بدون محبت بگذرن. تا جایی که ممکن باشه با قواعد خودم زندگی می کنم. و بهترین لحظه های زندگیم هم همین ثانیه هایی ان که دنیا و آدما می ذارن، قواعد خودم توشون جاری باشه. همه ی شعرها و نوشته ها و لحظات نابم، توی همین ثانیه ها و دنیا به وجود اومدن. لذت عجیب و غیرقابل نوشتنی رو موقع نوشتن تجربه می کنم. لذتی که منو از خیلی از لذتای دیگه بی نیاز کرده. خلسه ای سراسر لذت بخش و سبک کننده. موقع نوشتن، پرنده تر میشم.
حرف زیاده ولی سرتون رو درد نمیارم. از مرگ میگم و تموم. روحت که پرنده باشه، جسمت میشه قفس. همین.
مهدیار دلکش


صد و بیست و چهار هزار بخیه هم
خون آدم را بند نیاورده
خلیفه های خدا روی زمین!
درون تفنگ هاتان گل بکارید
بگذارید کودکانتان
نام گلوله را ندانند
درون نارنجک ها را پر از بوسه کنید
طوری که ترکش هایش دنیا را بگیرد

تا تمام دریاها سرخ نشده اند
بس کنید
بس کنید که گلوله هاتان هم
در سینه ی کودکان، خون گریه می کنند

آی آدم! آیا هیچ بر خود این گمانت بود؟








یک. دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می کنم. روی زمین، میلیون ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می کند. و تماشای من، ابعاد تازه ای به خود می گیرد. یادم هست در بنارس، میان مرده ها و بیمارها و گداها، از تماشای یک بنای قدیمی، دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود. و سرم در استتیک. وقتی پدرم مرد، نوشتم: پاسبان ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه، آن طرف سکه بود. وگرنه من می دانستم و می دانم که پاسبان ها، شاعر نیستند. در تاریکی، آن قدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی گردد. دنیا در ما ذخیره می شود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب می خورد. وقتی که به این کُنار بلند نگاه می کنم، حتی آگاهی من از سیستم هیدرولیکی یک هواپیما در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی، خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحاله مداوم است. من هزارها گرسنه در خاک هند دیده ام. و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم، دهانم گس شده است. گرسنگی هندی، سبک دهانم را عوض کرده است. و من دین خودم را ادا کرده ام. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم) 


مهدیار دلکش