فرهاد دیوانه است یا نیست ؟ هست و نیست. او جنون عاقلانه ای دارد. جنون عاقلانه ای که بسیار شبیه شعر است. آن چه که شاعران می کوشند تا با کلمه انجامش دهند، فرهاد در زندگی اش انجام داده و می دهد. به قول گیله گل، فرهاد، شیرین عقل است؛ جنون فرهاد مثل شکر، چای عقل او را شیرین کرده است؛ طوری که تو نمی توانی که نتیجه ی این آمیزش را دوست نداشته باشی. او دیوانگی را انتخاب کرده است و نه برعکس. او آن قدر عاشق است که به جنون رسیده است. آن قدر با گلی زندگی کرده است که تمام زیر و بم های او را می داند. می داند که او در دبستان در پاسخ به معلمشان گفته که از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری در وسط یک روز برفی خوشش می آید. فرهاد آن قدر با صدای اتفاقی ضبط شده ی گلی زندگی کرده است که از حفظ و با همان لحن گلی می تواند حرف هایش را تکرار کند. فرهاد، نوازنده ی دوره گردی را پشت شیشه ی کافه ای که گلی نشسته می آورد تا آهنگی را که گلی دوست دارد، برایش بخواند. دل فرهاد، بیست سال در کنار گلی بوده؛ طوری که فورا می تواند اختلاف ساعت رشت با پاریس را حساب کند و ساعت دقیق پاریس را بگوید. فرهاد با مادر غریبه گریز گلی دوست می شود تا در غیاب گلی، از او باخبر باشد. فرهاد آن قدر نزدیک ست که گلی با فهمیدن میزان نزدیکی او، به وحشت می افتد.
عشق فرهاد، مابین عشق فیلیا و عشق آگاپه سرگردان است. گاهی به غرورش هم فکر می کند و سال هایی که عاشقی کرده را مرور می کند و حتی به کسانی که گلی دوستشان دارد، حسادت می ورزد و گاه هم بیخودانه فقط عشق می دهد و به فکر خوشحالی گلی است و خود را فراموش می کند. اما من دوست دارم که عشق فرهاد را در دسته ی عشق آگاپه قرار دهم. چون فرهاد می داند که چیزی از گلی به او نمی رسد؛ توقعی هم ندارد و چیزی هم نمی خواهد. همین که کمی کنار گلی باشد و بتواند او را خوشحال کند و ببیند، برایش کافی ست. زیبایی عشق فرهاد این است که از مرحله ی عشق اروس و تنانگی عبور کرده و انرژی و احساساتش را صرف دیوانگی هایی می کند که گلی را غافلگیر و خوشحال کنند.
در مورد بازی لیلا حاتمی حرفی نمی زنم که او اگر در صد فیلم هم خودش را بازی کند، باز هم دوست داشتنی است؛ علی مصفا اما بازیگری ست که به نظرم در حقش کم لطفی شده است. تسلط او بر نقش هایش به حدی ست که می تواند فرهادِ در دنیای تو ساعت چند است را به فوق العادگی ِ علی ِ چیزهایی که هست نمی دانی، بازی کند؛ دو نقش را که دقیقا نقطه ی مقابل یکدیگر هستند، طوری باورپذیر می کند که انگار سال ها همان شخصیت و آدم بوده ست؛ با همان ظرافت های رفتاری و شخصیتی.
پایان فیلم اما از بهترین پایان هایی ست که دیده ام. فرهاد بعد از باز کردن چمدان جادویی اش و به هیجان رساندن گلی، از همیشه آرام تر می شود و خستگی های بیست ساله انگار از تن و روحش بیرون می رود. آرام روی میز دراز می کشد و می گوید: می ارزید!
فرهاد، به شخصیت های محبوب زندگی ام اضافه شد و از صفی یزدانیان متشکرم که او را آفرید و یا نشانش داد. فرهادها، شعرهای زندگی اند که دنیا را زیباتر می کنند.