مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است


   ممنونم از همه‌ی کسانی که توی پست قبلی، نظرشان را گفتند. بعضی از نظرات واقعاً مفید بودند و من را به فکر بردند. بعضی هم بی‌دقت یا بی‌انصافانه نظر داده بودند که از آن‌ها هم ممنونم. هرازچندگاهی بد نیست اگر نظر اطرافیان را بشنویم و با درون و رفتارهای‌مان مطابقتشان دهیم و اگر تغییری لازم بود، آن را اعمال کنیم‌.
   از نقد نترسیم. اگر حرف‌ها را نشنویم و فقط حرف بزنیم، دچار دیکتاتوری و جمود فکری می‌شویم. همان‌طور که در کشورمان شاهد این دیکتاتوری‌ها هستیم. نقد کنیم و نقد شویم. بی‌خاصیتی و رنگ‌پریده‌بودن، صفات زیبایی برای آدم‌ها نیستند.
   یا نقدها درست‌اند و به شما کمک می‌کنند و یا نقدها ارتباطی با شما ندارند و مثل باد از کنارتان عبور می‌کنند. اگر بدانید که از صفتی بری هستید، به رکیک‌ترین حرف‌ها هم لبخند خواهید زد. چون آن فرد، خودش را توضیح داده است و نه شما را. کسانی هم که با خواندن حرف‌های بی‌ربط به شما، فکرهای بدی در مورد شما بکنند، همان بهتر که آن فکرها را بکنند. چون این آدم‌ها، دیر یا زود فکر جدیدی تولید می‌کنند تا شما را به پایین بکشند.
   اخلاق ناپسندی که بسیاری از اطرافیان من و حتی بزرگان هنر و دین و کشور دارند، این است که برای هم‌قدشدن با افرادی که از آن‌ها بالاتر هستند، او را به پایین می‌کشند؛ و خودشان تلاشی برای بالا رفتن نمی‌کنند. وقتی که او خوب لجن‌مال شد و در کنارشان نشست، خیالشان راحت می‌شود که دیگر کسی از آن‌ها بهتر نیست. و بعد به سراغ نفر بعدی می‌روند.
   قبل از این‌که به کارگاه‌های گروس عبدالملکیان بروم، زیاد از اطرافیانم می‌شنیدم که گروس فلان است و بی‌سار است. هرچقدر هم که سعی کردم، بدون ذهنیت کارگاه را شروع کنم، حرف‌های دوستانم در سرم می‌چرخید. اما چه شد ؟ هرچه که گذشت، بیشتر از حرف‌های ته ذهنم خجالت کشیدم. گروس از متواضع‌ترین‌ها و باسوادترین‌ها و درست‌ترین‌های اخلاقی در بین ادبیاتی‌ها بود و هست. هیچ‌وقت ندیده‌ام که پشت سر کسی حرف بزند و حتی اوقاتی که بچه‌ها سربحث را باز می‌کنند، خیلی رندانه و با خنده، بحث را عوض می‌کند. پس آن حرف‌ها برای چه بود ؟ خودتان جواب این سوال را بگویید.‌
   در نکات مطرح شده در کامنت‌ها، کسی که دین را مهم‌تر از آدم می‌داند، از من انتقاد کرده که چرا از بالا بحث می‌کنی ؟ مسلما من خودم را تا حد کسی که ساده‌ترین اصول هستی و دنیا را نمی‌داند، پایین نمی‌آورم. تئوری داعش هم این است که اسلام، مهم‌تر از انسان است؛ پس همه را یا مسلمان کنیم و یا نابود.
   یا از من ایراد گرفته شد که حرف‌های حکیمانه می‌زنی. من از شما می‌پرسم: حرف حکیمانه‌زدن ایراد است؟ اگر وبلاگ زرد و جلف داشته باشم، خوب است؟ ادعای حکمت ندارم و همیشه سعی کرده‌ام در ساده‌ترین شکل، حرف‌هایم را بنویسم، اما این‌که از حکمت انتقاد کنیم، واقعا جای تاسف است. اگر از من هم خوشتان نمی‌آید، ایرادی ندارد؛ از قدیم‌ها گفته‌اند که ببینید چه می‌گوید؛ نبینید که چه‌کسی می‌گوید.
   نه اهل شکسته‌نفسی هستم و نه اهل خودبزرگ‌بینی. اندازه‌های خودم را می‌دانم و به ضعف‌های خودم واقفم. اما از من توقع نداشته باشید که از حد خودم پایبن‌تر بیایم و توی وبلاگم از سری پست‌های «امروز غمگینم و نمی‌دانم باید چه‌کار کنم» یا «امروز رفتم خیابون، قدم زدم، کیف داد» یا «چرا یه نفر نیست که این روزا تنهاییامو پر کنه» بنویسم‌. یا عکس حرم بگذارم و زیرش بنویسم: «دلم تنگ شده». از من نخواهید که عقلم را تعطیل کنم. حرف‌های دین و غیردین، باید از فیلتر عقل عبور کنند و لااقل ضدعقل نباشند.
   دغدغه‌های من، کم و بیش همین‌هایی هستند که در آرشیوم می‌بینید. می‌توانم با لحن بهتری بنویسم، اما نمی‌توانم از آن‌ها دست بکشم. حرف‌هایی را که حس می‌کنم، باید بزنم، می‌زنم و از عواقبش هراسی ندارم.
   دوستی با افرادی که شخصیت و یا رفتار مجازی یا حقیقی‌ آن‌ها را نمی‌پسندم، به معنای تایید آن‌هاست. و من تصمیم گرفته‌ام که فقط با هم‌طیف‌هایم دوستی کنم و از غیرهم‌طیف‌هایم هم کینه یا نفرتی به دل ندارم. صرفا فکر و راهمان جداست. همین.
   اگر به حرف‌های کسی ایرادی را وارد می‌دانیم، نقدمان را بنویسیم و اگر نویسنده منصف باشد، نقد درستمان را خواهد پذیرفت. اما اگر به هر دلیلی نمی‌توانیم نقد کنیم و از آن مطلب بدمان آمده، آن موضوع را رها کنیم و به این فکر کنیم که چرا از یک نقد برآشفتیم؟ مگر کسی که افکار درست و سنجیده‌ای داشته باشد، از نقد آن‌ها آشفته و عصبانی می‌شود و به‌جای پاسخ به نقد، به نویسنده حمله می‌کند؟
   می‌دانم که قرار نیست و نمی‌توانم که همه‌ی آدم‌های دنیا را راضی نگه‌دارم و به دنبالش هم نیستم. با آگاهی کامل، راهم را می‌روم و از نقدهای منصفانه و درست هم استفاده خواهم کرد. شعار من: مدام ویرایش کن؛ نسخه‌ی نهایی بعد از مرگت، منتشر خواهد شد. رضایت دادن و ایستادن، یعنی مرگ‌.

مهدیار دلکش

    ازتون می‌خوام که چندتا از خصوصیات منفی من رو که به چشمتون اومده، برام بنویسید. لازم نیست که حتما رفیق من باشید تا بتونید چندتا نکته‌ی منفی از من بگید. از همین رفتارها و نوشته‌های مجازی، میشه چیزهایی رو فهمید. دوستان؛ دشمنان؛ روشن‌ها؛ خاموش‌ها؛ از همه‌ی کسانی که این مطلب رو می‌خونن، می‌خوام که نظرشون رو اعلام کنن، چون برام مهمه. استثنائاً اگه کامنتتون بدون اسم و آدرس هم باشه ناراحتم نمی‌کنه. می‌تونید خصوصی هم بفرستید. فضای انتقاد تا حد توهین هم بازه؛ پس آداب و ترتیبی نجویید. ممنون از همه‌ی دوستان و همراهان عزیز.

مهدیار دلکش

70

مهدیار دلکش



   
   سیلویا فیلمی نیست که بخواهم به شما پیشنهادش کنم، اما دوست دارم که کمی در مورد این فیلم صحبت کنم.
   فیلم در مورد زندگی سیلویا پلات، شاعر و رمان‌نویس آمریکایی‌ست. او عاشق مرد شاعری می‌شود و با او ازدواج می‌کند و در ادامه‌ی زندگی‌شان، به دلیل خیانت همسرش، کارش به جنون و نهایتا به خودکشی می‌رسد.
   نکته‌ی یک: سیلویا حس مالکیت به همسرش داشت؛ چنان مالکیتی که وقتی متوجه از دست دادن آن شد، حالت طبیعی زندگی‌اش از دست رفت. آیا این حد از حس مالکیت برای زوج‌ها درست است ؟ آیا حس مالکیت‌داشتن به طور کلی درست است ؟ نظر من : خیر. هرکس و هرچیز مال خودش است.
   نکته‌ی دو: جایی از فیلم، سیلویا بعد از این‌که متوجه خیانت همسرش می‌شود، همراه با دو فرزندش به کنار دریای خروشانی می‌رود. او از ماشین پیاده می‌شود و چند گام به جلو می‌رود. یک لحظه فکر تمام‌کردن زندگی و نگاهی که برمی‌گردد به سمت بچه‌ها... اسیر بودن؛ رها نبودن؛ اگر آن بچه‌ها نبودند، نکته‌ی سه هم نبود.
   نکته‌ی سه: اواخر فیلم شاهد یک خودکشی شاعرانه هستیم. سیلویا، کودکانِ در خوابش را می‌بوسد، درِ اتاقشان را خوب درزگیری می‌کند و به آشپزخانه می‌رود. گاز را باز می‌کند و به نور چراغ آشپزخانه خیره می‌شود. سیلویا در آن لحظات آخر به چه چیزی فکر می‌کرد ؟ چه کلماتی را استفاده می‌کرد ؟ آدم‌هایی که خودکشی می‌کنند .. این آدم‌های عجیب و شجاع .. مرگ .. این مرگ بی‌رحم و زیبا ..

مهدیار دلکش

- چرا دیگه دعا نمی‌خونی ؟ از خدا فاصله گرفتی ؟
- نه. تو وقتی کسی رو صدا می‌زنی که ازش دوری. دعا واسه اونی‌ه که فاصله داره. وقتی خدا نزدیکت باشه که داد و هوار و گریه راه نمیندازی. سکوت و فکرکردن، خالص‌ترین دعاست.
-یعنی نمی‌خوای بخشیده بشی ؟
-اولا که من جرمی مرتکب نشدم که بخوام بخشیده بشم. نه حق کسی رو خوردم و نه تهمتی زدم و دروغی گفتم. دوما من اگه کار خوبی می‌کنم، واسه اینه که اون کار خوبه. و اگه کار بدی نمی‌کنم هم برای این‌ه که اون کار بده؛ و نه چیز دیگه‌ای. بعدشم بخشیده شدن، یه شب و دوشبی نیست. اگه اخلاق بدت رو بتونی، بذاری کنار، اون‌موقع‌ست که هنر کردی. نه این‌که چندشب بگی ببخشید و دوباره روزی از نو. این مسخره‌ست.
-یعنی این همه آدم مسخره‌ن ؟
-می‌تونن باشن. من که خبر ندارم از کاراشون. اگه فکر می‌کنن که این شبا با گفتن ببخشید، بخشیده میشن و بعد دوباره برن سراغ کارای بدشون، حتما مسخره‌ن. بهتره که مراقبت همیشگی از خودشون بکنن و هیچ دعایی نخونن.

مهدیار دلکش


69

مهدیار دلکش

   سخیف‌ترین و بی‌ارزش‌ترین نوع رابطه بین انسان‌ها، رابطه‌ی تاجرانه است. رابطه‌ای که در آن مبادله‌ی کالا با کالا انجام شود؛ بده تا بدهم. تا ندهی نمی‌دهم.
   حتی سخیف‌ترین نوع دینداری و رابطه‌ی با خدا هم همین رابطه‌‌ی تاجرانه‌ست. من کارهای خوب انجام می‌دهم و تو من را به بهشت ببر. مسخره‌ی مسخره‌ی مسخره.
   اسف‌ناکی ماجرا آن‌جاست که این مدل رابطه‌ها در ازدواج‌ها هم رایج شده. دختر می‌دهیم، پول می‌گیریم. پول می‌دهیم؛ دختر می‌خریم. رابطه‌ای که قرار است سراسر عشق باشد و ایثار.
   تا ببرید هوادار شما هستیم. تا امکان صعود شما باشد، در سی ثانیه بلیط‌ها را می‌خریم و در شبکه‌های اجتماعی غوغا می‌کنیم. ولی وای به حال‌تان اگر صعود نکنید؛ یک‌چهارم بلیط‌ها روی دست فدراسیون والیبال خواهد ماند. و قسمت فاجعه‌‌ی این هواداری‌ها، دخترانی هستند که تا دوسال پیش، فرق بین اسپک و دریافت را نمی‌دانستند و حالا عاشق سروقامتان شده‌اند. عاشق قد و هیکل سروقامتان؛ و با بردها جیغ و هورا راه می‌اندازند و با باخت‌شان، سراغ عشق‌های خواننده و بازیگرشان می‌روند.
   دوستان پسر کمتری دارم ولی عمیق­‌ترین رابطه­‌هایم با همین معدودها بوده. دوستی دارم به اسم محسن حقیقی، که ایده­‌آل­‌ترین دوست من است. خوب من را می­‌فهمد و در عین­‌حال از بامعرفت­‌ترین‌­هاست. متقابلا من هم او را می­‌فهمم و همیشه قدردان و مراقبش بوده­‌ام. خیلی اوقات نیازی به حرف زدن نداریم. یک نگاه یا یک کلمه، کافی‌ست.
   هرکسی که بخواهد می­‌تواند از من ناراحت شود، اما ترس از ناراحتی دوستانم، باعث نمی­‌شود که نگویم نود و نه درصد دخترهای ایرانی­‌ای که من می‌شناسم، با ترم معرفت آشنایی ندارند. و نمی‌توانند از رابطه­‌ی تاجرانه فراتر بروند. این درصد، در پسرها کمتر است، اما آن­‌ها هم در کل وضع جالبی ندارند.
   من ؟ مانده‌­ام با معدودها. هم­‌چنان امیدوار. ولی ترجیحم این است که در بندر لیورپول زندگی کنم و بدون­ توجه به باخت و برد تیمم، با چندین هزار تماشاگر، سرود you will never walk alone را بخوانم. به استیفی جی تعظیم کنم که سال­‌ها کنار تیم ماند و هواداران را به پول نفروخت. یا طرفدار یه تیم دسته دومی انگلیس باشم و همراه ده­‌هزار تماشاگر دیگر، با تمام وجود بازیکنان خنگ تیمم را تشویق کنم و هرگز تردیدی در وجودم حس نکنم.
   الانِ خودم را دوست ندارم. دوست ندارم که آدم­‌های بی معرفت، تاثیری روی رفتارهایم بگذارند. کاش ایرانی‌­ها طوری بودند که اخلاقی زیستن کم‌­هزینه و بی‌­هزینه می‌­بود. و خو‌ب‌­بودن، به آدم احساس بی‌­شعوری و خرفت‌بودن و احمقیت نمی­‌داد. فعلا تنها راه باقی­‌مانده برایم این است که به دنبال بامعرفت­‌ها بگردم تا بتوانم مثل خودم و طوری که فکر می­‌کنم درست­‌ست، زندگی کنم.

مهدیار دلکش

چه شد که پرنده‌ها به آدم بی‌اعتماد شدند ؟
دیوارهای بلند زودتر به دنیا آمدند یا دزدها ؟
جای خالی آشیانه‌ها روی درخت‌های کوچه اذیتم می‌کرد

گلابتون پرنده‌ها خواب آرام می‌خواهند
جایی می‌روند که دیوارهایش کوتاه باشد

عمو اسماعیل که از زندان آمد
پرنده‌هایش را رها کرد و به روستا برگشت

گلابتون
آدم نمی‌تواند به پیش از دانایی‌اش برگردد
به روستا آمدم تا خواب‌هایم آرام شوند اما
هربار که نگاهم می‌کنی
دولولی شلیک می‌کند







یک. هر‌که به من می‌رسد، بوی قفس می‌دهد / جز تو که پر می‌دهی، تا بپرانی مرا


مهدیار دلکش


68

مهدیار دلکش