مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است




مهدیار دلکش




   فیلم در اهمیت کودک‌بودن و ذهن آماده و پاک کودک است. هفت سال پیش برای مادر جک، اتفاقی فاجعه‌بار رخ می‌دهد؛ مردی «ما» را می‌دزدد و در آلونکی زندانی می‌کند و بعد از دوسال، جک به دنیا می‌آید؛ کودک ناخواسته‌ای که با اصرار ما، بزرگ می‌شود‌ و تا پنج‌سالگی هیچ تصوری از بیرون آن اتاق و دنیا ندارد. تنها راه ارتباطی او با دنیا، پنجره‌ای در سقف اتاق است و تلویزیونی که ما آن را منبع تصاویر خیالی معرفی می‌کند تا جک بتواند در اتاق دوام بیاورد.
ذهن جک، مثل تمام کودکان، سوالات زیادی دارد و تخیلش نامحدود است. جک، بعد از فرار موفقیت‌آمیزشان از اتاق، خیلی زود با دنیای تازه و شگفت‌انگیز تطبیق پیدا می‌کند اما مادرش دچار اختلالات روحی می‌شود؛ ما، یک بزرگسال است؛ با ذهنی شکل‌گرفته و نامنعطف.

   اتاق، استعاره‌ای از ذهن‌های کوچک و اعتقادات متعصبانه‌ی ماست؛ که سال‌ها در آن گرفتار می‌مانیم و دائم در آن به روح و روان‌مان تجاوز می‌شود‌. ما برای زنده‌ماندن، کودک خیال‌مان را به دنیا می‌آوریم تا زنده بمانیم؛ جک‌ها با خودخواهی ما به دنیا می‌آیند تا دنیای تنگ و تاریک و انگل‌وار ما کمی قابل‌تحمل‌تر شود. فرار از اتاق، پروسه‌ای انرژی‌بر و دشوار است و حتی بعد از فرار، شانس درست ‌زندگی‌کردن و متعادل‌ماندن بالا نیست. تنها اگر کودک بمانید، شانس رهایی از اتاق را خواهید داشت.

   فیلم اشکالاتی دارد، اما من فیلم‌هایی را که زیادی به انسان نزدیک شده‌اند، عاشقانه می‌بینم؛ نه با ذره‌بین. فیلم، چند صحنه‌ی درخشان دارد. در ابتدای فیلم، جک از خواب بیدار شده و به تک‌تک وسایل اتاق سلام می‌کند؛ بهترین شروع ممکن برای نشان‌دادن دنیای کودکانه و زنده و جاری جک.
خبرنگاری از ما می‌پرسد: آیا اگر جک را از همان اول، در جایی قرار می‌دادید که کسی پیدایش کند، زندگی بهتری انتظارش را نمی‌کشید؟ و ما انگار برای اولین‌بار است که به خودخواهی خود پی می‌برد؛ افسرده می‌شود و بعدتر به جک می‌گوید که من مامان خوبی نیستم. جک هم می‌گوید: اما مامان منی!
پایان درخشان فیلم، صحنه‌ای‌ست که در اتاق خالی‌شده و حالا دیگر کوچک از نظر جک، می‌گذرد. حالا دیگر دنیای جک بزرگ‌تر شده و از تک‌تک وسایل باقی‌مانده خداحافظی می‌کند و همان‌طور که از در اتاق بیرون می‌رود، به ما می‌گوید: با اتاق خداحافظی کن مامان!

مهدیار دلکش


صدای پرنده‌ای
بوی دریا را به اتاقم می‌آورد
آرام صدایم کن
نباید به این زودی‌ غرق شوم

در دلی که مردادست
بوی آب پیچیده
تو بودی که صدایم کردی؟
یا دریا؟

دوستت دارم که باران این‌گونه گونه‌هایم را خیس می‌کند
ای دورترین شاخه!
با نگاهم
نوازش می‌کنم پوست نازکت را
تو چقدر وجود داری!
چقدر خوب‌ست
که درخت‌ها چیزی را پنهان نمی‌کنند!

گربه‌ای، بچه‌ش را به دندان گرفته
در حیاط ما
دریا نزدیک‌ست
باران نزدیک‌ست
مرداد نزدیک‌ست
و تو ای شاخه‌ی دور!
نزدیک‌ست
که این شب بخواهد مقابل خدا بایستد
بماند
تو را تماشا کند

باد آمد
باد هم آمد
باد مثل وقت‌هایی که لبخند می‌زنی
آمد
چند تار مویت
روی زمین افتاده‌ است ..

ای شاخه‌ی دور!
وقتی پرواز ممکن نباشد
دست‌ها تجسم عذاب‌اند
من بال‌هایم را کجا جا گذاشتم؟
تو خوب می‌دانی
ماهی در اقیانوس
تنهاتر از تُنگ است
بوی دریا می‌دهی

گل‌های چیده شده آیا
گلدان را فراموش می‌کنند؟
دریا کی از آغوش رود
خسته خواهد شد؟
بوی مرغ دریایی می‌آید
ای شاخه‌ی دور!
که ماه را خط‌خطی کرده‌ای!
من سیگاری هستم
که تو روشنم کرده‌ای



یک. گاهی خوابت را می‌بینم / بی‌صدا / بی‌تصویر / مثلِ ماهی در آب‌های تاریک / که لب می‌زند و / معلوم نیست / حباب‌ها کلمه‌اند / یا بوسه‌هایی از دل‌تنگی (توماس ترانسترومر)

دو. از این به بعد، آهنگ‌ها و کلیپ‌ها و عکس‌های منتخبم را در کانال تلگرامی که لینکش در پیوندها هست، منتشر می‌کنم. از همراهی‌تان در کانال تلگرامم خوشحال خواهم شد.

مهدیار دلکش


مهدیار دلکش