مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است




   فرانسیس ها، دختری تنها، رویاپرداز، پرتلاش و مستقل است. می‌جنگد تا آن‌طور که می‌خواهد زندگی کند. می‌رقصد تا زنده بماند. و هرگز عشقی را که لایقش است، دریافت نمی‌کند.

   فرانسیس ها، فیلمی‌ست بدون گره‌های دراماتیک و فراز و فرودهای رایج فیلم‌ها؛ اما پر از ظرافت‌های رفتاری دختری که می‌خواهد شبیه خودش زندگی کند و بودنش، یک درام غم‌انگیز است. دختری که اسمش و بودنش، بزرگ‌تر از آن است که روی صندوق پستی و در دنیا جا شود. ما در بهترین حالت، تنها قسمتی از او را خواهیم دید و فهمید.


مهدیار دلکش




مهدیار دلکش


      هر کاری آدابی دارد. و البته هر کس ممکن است برای هر کاری، آداب خودش را داشته باشد. به هر حال؛ آدابی را که می‌پسندم، می‌نویسم؛ آداب دیدار.

   اول از همه و چقدر مهم‌تر از همه، ایده‌داشتن برای یک دیدار است؛ ایده‌داشتن بر اساس مدل فردی که قرار است او را ببینیم. اگر دوستی به ما بگوید که همدیگر را ببینیم، باید بتوانیم بلافاصله چند گزینه‌ی مناسب حال و هوای او و ترجیحا تازه پیشنهاد بدهیم. هرگز در جواب «کجا؟» نگوییم: «نمیدونم». ایده‌نداشتن، نشانه‌ی کم‌اهمیت‌بودن آن دیدار برای ماست.

   سعی کنیم اگر کوچه یا خیابان یا کافه‌ای را کشف کرده‌ایم، دوست‌مان را هم از آن باخبر کنیم. دوست‌مان چقدر خوشحال خواهد شد وقتی که برای بار اول پا به جایی می‌گذارد که دوست داشته بگذارد و تا پیش از ما از وجودش آگاه نبوده است. این دیدار فراموش‌نشدنی خواهد بود.

   از دیگر نکات مطلوب یک دیدار، راحت‌بودن و صادق‌بودن و خودبودن است. چه بسا یک «گه نخور کثافت»، کاری را بکند که هزار «خوشحال شدم که دیدمت» نکند.

   سکوت را بلد باشیم اما جایش را هم بدانیم. دیداری که اکثرش به سکوت یک‌طرف بگذرد، در طرف دیگر حس خوبی ایجاد نمی‌کند.

فعلا همین‌ها؛ خداوند، همه‌ی ما را آدم کند؛ خداوند؟ آدم؟ به هر حال.


مهدیار دلکش


خیره در چشم‌هایش

بادبادکی که در اولین تصویر زندگی‌اش مانده بود

نمی‌خواست اما دور می‌شد


باد

همه‌چیز را از هم دورتر می‌کند

یاد درخت

زیبایی خیابان را به چشم نمی‌آورد

برگ خوب می‌داند

کاغذ خوب می‌داند

آن‌قدر که قیچی می‌بُرَد

چسب نمی‌چسباند

آن‌قدر که باد می‌بَرَد

نمی‌آورد






یک. می‌پرسی تنهایی؟ / تنهایم / تنها / مثلِ هواپیمایی که گیج می‌زند آن بالا / وصل نمی‌شود تماسش با برجِ مراقبت / مثلِ هواپیمایی که آماده‌ی فرود است روی اقیانوس

می‌‌پرسی تنهایی؟ / تنهایم / تنها / مثلِ زنی که همه‌ی روز پشتِ فرمان است و / شهرهای کوچک را می‌بیند و / فکر‌ می‌کند بماند آن‌جا / زندگی کند آن‌جا / بمیرد آن‌جا

تنهایم / تنها / مثلِ کسی که از خانه بیرون می‌زند بی‌هوا / و سردیِ شهر نفسش را می‌بُرد / مثلِ کسی که بیدار می‌شود از خواب و / می‌بیند خانه خالی‌ست / مثلِ قایقی که به ساحل می‌رسد امّا / خبری از صاحبش نیست / مثلِ یخی که مانده گوشه‌ی قایق / و آب شده است زیرِ آفتاب / مثلِ قایقی که می‌داند عاقبتش سوختن در آتش است / می‌پرسی تنهایی؟ (آدرین ریچ)


مهدیار دلکش




مهدیار دلکش