مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است




   از آن کتاب‌های به‌فکر برنده‌ی خوب؛ حتی به دوستانی که با عرفان و معنویت زاویه دارند، خواندن این کتاب را پیشنهاد می‌دهم. سبک پیشنهادی آقای تُله برای زندگی، سبک آسانی نیست. و حتی خواندن این کتاب و درک‌کردن حرف‌هایش آسان نیست؛ خصوصا برای کسانی که سال‌ها با ذهن‌شان دیده‌اند و زندگی کرده‌اند. اما همین که ته ذهن‌مان بدانیم که مدل دیگری هم برای زندگی‌کردن وجود دارد و به آن فکر کنیم، می‌تواند در آینده راهگشا باشد.

   مدل پیشنهادی آقای تُله، بسیار تحت‌تاثیر بودا و انشعابات فکری بعد از اوست؛ ‌البته کمی سازمان‌یافته‌تر و با بیانی واضح‌تر. عمیقا معتقدم این کتاب برای کسانی که دل در گروی عرفان شرق دارند، نوری‌ست که تا کیلومترها از راه را روشن خواهد کرد.


   

برش‌هایی از کتاب:


   * استادان معنوی، برای توصیف فروغ بینش، لحظه‌ی بی‌ذهنی و حضور مطلق، از واژه‌ی «ساتوری» استفاده کرده‌اند. با وجود آن‌که ساتوری، یک دگرگونی پایدار نیست، اما هنگامی که روی می‌دهد تا طعم روشن‌بینی را به شما بچشاند، سپاس‌گزار آن باشید. ممکن است واقعا بدون این‌که متوجهش شده یا به اهمیت آن پی برده باشید، بارها و بارها درخشش این فروغ را تجربه کرده باشید.

برای آگاهی از زیبایی، شکوه و تقدس طبیعت، حضور لازم است. آیا تاکنون در شبی صاف به بی‌کرانگی فضا خیره شده و از سکون مطلق و گستره‌ی باورنکردنی آن، شگفت‌زده شده‌اید؟ آیا تاکنون آوای چشمه‌ساری را که از کوهی به جنگلی می‌ریزد، شنیده‌اید؟ آیا به راستی، به صدای آن گوش سپرده‌اید؟ یا در غروب یک عصر تابستان، به آواز پرنده‌ای سیاه گوش داده‌اید؟

ذهن برای آگاهی از این پدیده‌ها، به سکون نیاز دارد. باید برای لحظه‌ای، بار مشکلات شخصی گذشته و آینده و هم‌چنین دانش خود را بر زمین بگذارید. در غیر این صورت، نگاه می‌کنید، بی آن‌که ببینید و گوش می‌دهید بی‌آن‌که بشنوید. این آگاهی ناب، حضور کامل شما را می‌طلبد.


* ذهن، ناآگاهانه عاشق مشکلات است. زیرا مشکلات، به گونه‌ای به شما هویت می‌دهند. این روند، عادی و در عین حال، جنون‌آمیز است. «مشکل» به این معناست که در حال به سر بردن، در یک وضعیت ذهنی هستید؛ بدون آن‌که نیت واقعی یا امکانی وجود داشته باشد که اکنون بتوان قدمی در جهت رفع آن برداشت و شما ناآگاهانه، این وضعیت را بخشی از احساس وجودتان ساخته‌اید. شرایط زندگی‌تان، به اندازه‌ای شما را در خود غرق کرده است که احساس زندگی و «بودن» را از دست داده‌اید. یا این‌که بار جنون‌آمیز هزاران کاری را که می‌خواهید یا ممکن است در آینده انجام دهید، در ذهن حمل می‌کنید؛ به جای آن‌که تمرکز و توجهتان به آن چیزی باشد که در لحظه‌ی حال می‌توانید انجام دهید.


تا هنگامی که ذهنِ برخاسته از «منِ درونی»، زندگی شما را می‌گرداند، در حقیقت نمی‌توانید آرام بگیرید؛ نمی‌توانید احساس خشنودی و آرامش داشته باشید؛ مگر برای لحظاتی گذرا که آن‌چه را خواسته‌اید، به دست آورده‌‌اید و نیازی برآورده شده است. به این دلیل که «منِ درونی»، احساس برگرفته از خود است؛ نیاز دارد که خودش را با چیزهای بیرونی، یکی کند. از این رو، «منِ درونی»، به تغذیه‌ی مداوم نیاز دارد. رایج‌ترین هویت‌سازی‌های «منِ درونی» با این عوامل است: ثروت و دارایی، شغل، موقعیت و اعتبار اجتماعی، دانش و تحصیلات، ظاهر، مهارت‌های ویژه، پیشینه‌ی شخصی و خانوادگی، نظام باورها و هم‌چنین در بیشتر اوقات سیاست، ملی‌گرایی، مذهب، نژاد و هویت‌های جمعی دیگر. در حالی که شما هیچ‌کدام از این‌ها نیستید.



نیروی حال

اکهارت تُله

مترجم: هنگامه آذرمی

نشر کلک آزادگان

دویست و شصت صفحه

هفده‌هزار و پانصد تومان


مهدیار دلکش


دم غروب، آن‌جایی که خورشید رفته است و هنوز رنگ‌هایش را با خود نبرده، همیشه یاد مرگ می‌افتم و ناباوری‌هایش. آن روز، زنگ زده بودم به محسن؛ اما نمی‌دانستم باید چه بگویم.‌ دلم خوش بود به نگاهش و شعورش؛ که مرگ را و زندگی را می‌داند. بیشتر محسن حرف زد. گفت «الان پدرم را بردند. عجیب است که کسی تا چند ساعت پیش، بوده و می‌خندیده و حرف می‌زده؛ حالا اما خاموش شده است.» فقط تایید کردم: «خیلی سخت است.»

گوشی را قطع کردم و زدم بیرون؛ نزدیک غروب بود.

زیاد به مرگ فکر می‌کنم؛ تا از دلش زندگی بهتری را تجربه کنم؛ همیشه اما در مرگ می‌مانم.

شب، باورِ مرگ است؛ آن‌جایی که می‌پذیری و به قول شهرام شیدایی: «مرا در خویش می‌کُشی.» شب، آرام است و ساکت؛ و به باور من، پذیرفتن‌ها در شب اتفاق می‌افتند؛ پذیرفتن‌هایی که باید بدانند شب، بودنِ شب نیست؛ نبودنِ روز است؛ روزی که نبودنش هم هنوز هست. شمس لنگرودی ‌می‌گوید: «تمامی روزها یک روزند / تکه‌تکه / میان شبی بی‌پایان»

این روزها، شب، زود اتفاق می‌افتد و یلدا نزدیک است.

من، شبیه این غروبم؛ هنوز کمی نارنجی‌؛ هنوز کمی از من مانده است.


کسی می‌داند شب‌ها پرنده‌ها کجا می‌روند؟



مهدیار دلکش




مهدیار دلکش



صورتت را به یاد نمی‌آورم

کدام تیر برق بودی؟

درختی ممنوعم

ممنوع، مثل دنده عقب در اتوبان


درخت‌ها شبیه هم نیستند

چراغ‌های اتوبوس‌

درخت‌های کنار جاده را به نام می‌شناسند.

آیا تا به حال درختی را روی صندلی اتوبوس دیده‌ای؟


پرنده‌ها طوری نگاهم می‌کنند

که انگار مرا می‌شناسند

از زندگی چیزی نمی‌دانم

فقط می‌دانم اگر انسان، کافی بود

دلم نمی‌خواست پرنده باشم


راه می‌روم

و خودم را از روبرو می‌بینم

آیا زندگی همین بود؟





یک. چگونه فراموش کنم / که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت؟ / چگونه زندگی روزمره جای همه‌چیز را گرفت / و عمرم مثل دعای یکشنبه‌ی کلیسا / یکنواخت و خسته‌کننده سپری شد؟ /چه راه‌ها دوشادوش آن‌کس رفتم/ که اصلا دوستش نداشتم / و چه بارها دلم هوای آن‌کس کرد که دوستش داشتم / حالا دیگر راز فراموشکاری را / از همه‌ی فراموشکاران بهتر آموخته‌ام / دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمی‌کنم / اما آن بوسه‌های نگرفته و نداده / آن نگاه‌های نکرده و ندیده را / که به من باز خواهد داد؟ (آنا آخماتووا)


مهدیار دلکش