ای دختران شالیکار!
همهچیزتان گلآلود است
مگر ترانههایی که میخوانید.
رایزان
پ.ن: چقدر و چقدر امید و زندگی داره این هایکو. قشنگ شبیه زندگیه، سراسر گه اما چیزی هست که ما رو نگهمیداره و رو به جلو میریم باهاش.
ای دختران شالیکار!
همهچیزتان گلآلود است
مگر ترانههایی که میخوانید.
رایزان
پ.ن: چقدر و چقدر امید و زندگی داره این هایکو. قشنگ شبیه زندگیه، سراسر گه اما چیزی هست که ما رو نگهمیداره و رو به جلو میریم باهاش.
تنتن، برای من یعنی کودکیام. یعنی آن حوض توی حیاط. یعنی آن ماهی حوض، که دور از چشم مامان برایش آب میریختم؛ فکر میکردم اگر آب حوض بیشتر باشد، خوشحالتر میشود.
تنتن، برای من یعنی بازیهایم با محمد. یعنی قلعهساختن دو طرف خانه و پرتاب توپ به قلعههای همدیگر.
تنتن، برای من یعنی شکیبا؛ دخترک موبور همسایه. یعنی خالهبازیهایم با شکیبا. یعنی قوری و سماور او.
زندگی، عجیب است.
او میمانْد؛ در چیزهایی که دوستشان میداشت. قسمتی از خودش، در تماشا و تنفسِ «آن» ثانیهها جامیمانْد. او پراکنده شده بود؛ چیزهایی که دوستشان داشت، شده بود. او در پراکندگیاش، آرام شده بود. «سکن الفواده بعشقها و ودادها» شده بود. «زیر شمشیر غمش، رقصکنان باید رفت»، شده بود. دلآرام شده بود. اما هنوز به اسمی که سالها پیش، روی او گذاشته بودند، خوانده میشد. با «رنجِ دوستداشتن»، دوست شده بود؛ با زندگی، با صدای آوازی که نمیخواست، اما میشنیدش، دوست شده بود. مثل نوزادی به بغلکنندهاش، اعتماد کرده بود. و برای اندوههایش، کتاب میخواند.
غصهها خواهند رفت؟
یا
همهچیز میتواند مرا خوشحال کند اما هیچچیز نمیتواند غم مرا ببرد؟
برای من دومیست. وقتی به عنوان یک ناظر، دنیا را تماشا میکنم، غمگین میشوم؛ از یک نهال؛ رشد درخت؛ مرگ درخت. از فقر؛ مرگ نهال؛ از آدمها؛ از آدمها. از زشتی آدمها؛ از هشیار نبودنشان؛ و حتی آدمهای زیبا غمگینم میکنند؛ آدمهایی که خانهی اولشان درونشان است و آن را آباد و سرسبز کردهاند. اندوهگین میشوم وقتی نمیتوانم با زیباییشان بیامیزم و در شهرِ درونشان محو شوم. زیباییِ یک الاغ، وقتی نتوانم با آن الاغ یکی شوم، غمگینم میکند. و هر چیزی که مرا از دنیا بگیرد و درونم را فعال کند، برایم غمانگیز است؛ حتی اگر لبخند؛ حتی در میان شادی.
کاش میشد زیباها را در آغوش کشید؛ آنچنان محکم که یا تو بمانی یا او.
خیلی وقت است که اینجا از خودم و روزهایم ننوشتهام. آخرینبار را یادم نمیآید.
آن شب به مهدی میگفتم از نزدیکشدن به آزادی. از درآمدن از زندان کوچک. و البته که زندانهای بزرگتر هنوز هستند. و روزهایی که دربارهشان هیچ پیشزمینه و ایدهای ندارم. آیندهای مبهم همراه با کورسویی از امید و خوشبینی.
تنها چیزی که از آن مطمئن هستم، این است که سفر را دوست دارم و از ثابت ماندن برای مدتی طولانی بدم میآید. امیدوارم که واقعیت زندگی، من را مجبور به چیزی که دوست ندارم، نکند. و امیدوارم که ورِ احمق و کلهشقم زمام امور را در دست بگیرد.
روزهای تازهای در پیشاند که شباهتی به روزهای قبل ندارند. و من باید گم نشوم. و من باید ضرباهنگ مهدیاربودنم را حفظ کنم و با گردباد واقعیات نروم.
مهدیار عزیزم! من تمام تلاشم را خواهم کرد. و قول میدهم که با نبودنت نباشم.
عمیقاً معتقدم که اگر ما برای عقاید و باورهایمان دلایل کافی و راضیکننده داشته باشیم، به دنبال این نخواهیم بود که دیگران هم شبیه به ما بیندیشند و دیگران را برای تاییدشدن، شبیه به خودمان نخواهیم خواست. به میزانی که عقاید ما غیرقابلدفاع و خردستیز باشند، ما مجبور هستیم که از فشار و پرخاشگری بیشتری برای به راه خودکشاندن دیگران استفاده کنیم.
من دو طیف تندرو در جامعه میبینم. سنتی-مذهبیهای راستی و مدرن و پستمدرنهای چپی. اشتراک هر دو در خودحقپنداری و خودشیفتگی نظری آنهاست. چپهای تندرو البته به ندرت در عمل به حذف دیگران میپردازند؛ برخلاف راستیهای تندرو که از هیچ راهی برای پیادهشدن افکارشان کوتاهی نمیکنند.
من روزه میگیرم؛ پس تو هم باید چیزی نخوری. من روزه نمیگیرم؛ پس تو هم نباید روزه بگیری.
روزهگرفتن، نمازخواندن، حجابداشتن به طور کلی دین داشتن، بد یا خوب نیستند؛ نحوهای از وجود و طی طریقاند. هدف نیستند؛ وسیلهاند برای آدم خوبی شدن.
اگر بیاینها میتوانی آدم بهتری باشی، باش. و به دیگرانی که از آن جاده میروند، سنگ نپران. مقصد یکیست.
و اگر دین و سنت را دوست داری، فراموش نکن که باید حرکت کنی. ننشین. راضی نباش. به شخصی کلنگی دادند تا به گنج برسد. نشست و عاشق کلنگ شد. گنج را فراموش نکن. و نخواه که همه عاشق کلنگ شوند. بعضیها با دست خاک را کنار میزنند؛ بعضی با جرثقیل.
محیا دعوتم کرده به نوشتن از سه شخصیت محبوب زندگیم.
یک. سهراب سپهری:
من با سهراب شروع شدم. نوجوانیم با سهراب گذشت. و انطباق عجیب شخصیتش با من، او را برایم تبدیل به من کرده بود. هر جا که از او میگفتند، انگار که از من میگفتند. نسبت به او حس مالکیت داشتم و هنوز هم دارم. سهراب من را نرم و پذیرنده کرد. درخت را به من نشان داد. آسمان را برایم مهم کرد و چشمهایم را باز. سهراب کثافتِ گه است. سهراب، سپید است. با رگههایی از آبی کمرنگ. آنجا که از «ترنم موزون حزن» میگوید؛ آنجا که از «آدم اینجا تنهاست.»
.
دو. جلالالدین محمد رومی بلخی (مولانا):
اوف .. به بزرگیِ کائنات؛ که هر چقدر کهکشان در آن پیدا کنی، باز هم بزرگتر از چیزی است که فکر میکنی؛ باز هم چیز تازه برای کشف هست. من هنوز مولانا را آنطور که هست، نشناختهام؛ اما همینقدر هم که از او فهمیدهام، زندگی و دیدگاهم را متحول کرده است. حکمت و جنون او در حد اعلا است و کسی را مثل او نمیشناسم که چنین حکمت و جنون با کیفیتی داشته باشد. مولانا یک بیهمهچیز است؛ او سراپا عشق است و چیز دیگری ندارد. «گفت آن چیزِ دگر نیست دگر هیچ مگو» مولانا برای من آبی و قرمز است؛ بنفش است.
.
سه. گورو شاکیامونی یا گوتاما بودا:
«بودا»، یک لقب عام است؛ به معنای بیدار شده و به روشنی رسیده. و خیلیها به مقام بودایی رسیدهاند و خواهند رسید. اما آن کسی که مورد علاقهی من است و گفتههایش با بودن منطبق، گورو شاکیامونی نام دارد. انسان بزرگی که زیست آدمهای زیادی را متحول کرده است. از نظر من، منطبقترین و کاربردیترین آیینی را که بشر به خود دیده است، این مرد پایهگذاری کرده است. من بودایی نیستم اما بودا از الهامبخشترین انسانهای زندگیام بوده است. بودا سبز است؛ درخت آرامی که گنجشکها رویش مینشینند.
.
آدمهای دیگری هم هستند در زندگیام؛ مثل عبدالکریم سروش؛ مصطفی ملکیان؛ کیهان کلهر؛ حسین علیزاده؛ گروس عبدالملکیان. که مدیونشان هستم.
در دیالوگی از فیلم بیفور سانست گفته میشود که «افرادی که مهربانتر و سختکوشتراند و برای بهترشدن دنیا تلاش میکنند، علاقه و اشتیاقی به رهبر بودن ندارند.»
حرفی که بسیار آن را میپسندم و با آن همدل هستم. به تاریخ بشریت نگاه کنید. کسانی که حاضر میشوند انسانهایی را بکشند (با عناوین مختلف از جمله دستور و صلاح دین، انقلاب، کشور و ... ) تا در صدر بمانند، هرگز افراد باصلاحیتی برای رهبری نیستند. و اساسا افرادی که انساندوست هستند، با انقلاب و جنگ مخالفاند؛ حتی اگر در کشوری دیکتاتوری زندگی کنند. چرا که انقلاب برابر است با کشتهشدن انسانها و به روی کارآمدن رهبری با فکر متفاوت اما همچنان خونریز و قدرتطلب. اینجاست که به اهمیت اصلاحات پی میبریم. به تنها راه انساندوستانه برای داشتن زندگیای بهتر و جامعهای که در آن تمامی افراد، با سلایق گوناگون زندگی میکنند؛ بدون آنکه حق دیگری را برای زیستن نادیده بگیرند. راه اصلاحات، صبوری میخواهد و شفقت.
همیشه در گوشمان خواندهاند که بهشت زیر پای مادران است. پدران بهترینها هستند .. در فرهنگ متملقانه و ریاکارانهی ایرانی، کمتر نقدی بر والدین نوشته شده است. کسانی که همیشه محق بودهاند و بهترین تشخیصدهندهی صلاح فرزندان. دیکتاتورانی که به اسم علاقه، سرنوشت فرزندان و آیندهشان را تعیین میکنند و چه بسیار استعدادها را که کشتهاند. و چه بسیار عقایدی را که تحمیل کردهاند و ما امروز خیال میکنیم که خودمان انتخابشان کردهایم.
بله، اکثر پدر و مادرها فرزندان خود را دوست دارند، اما باید دید که اساس این علاقه در کجا است. علاقه به موجوداتی که دارای حق انتخاباند و برای والدینشان هدف بودهاند ... و یا وسیلههایی که برای ارضای ناتوانیها و عقدههای والدین به دنیا میآیند و قرار است عصای دست باشند و پرستاری در پیری و ادامهدهندهی نسل و ژن؟
بیشتر مدل دوم است. بیشتر، خودخواهی است و کمترین چیزی که اهمیت دارد، خود فرزنداناند. که در کدام کشور پرورش مییابند؟ با کدام سیستم آموزشی و پرورشی؟ با کدام امکانات؟ که استرسها تحمل میکنند برای خیمهشببازی کنکور. که عقدهها در دلشان مینشیند از تفکرات غالبا سنتی و پوسیدهی والدینشان. که همیشه در اضطراباند از رابطه با جنس مخالف؛ از نوع رابطه؛ از حدود رابطه. که دچار تضادهای زیادی میشوند بین آنچه که والدینشان میخواهند و آنچه که فکر میکنند درست است. که نمیتوانند حتی تصور زندگی مستقلانه و تنها بودن را داشته باشند.
با این فرزندان وابستهی اختهشدهی فاقد شجاعت؛ با این کودکان دبستانی که تا هنگام ازدواج، دبستانی نگهداشته میشوند، سخت بشود تغییر مثبتی ایجاد کرد. تقصیری متوجه فرزندان نیست؛ که تا شخصیتشان شکل بگیرد؛ تا بخواهند خودشان را پیدا کنند، روی ریل خودخواهی والدین گذاشته شدهاند و باید تا انتها بروند. چند نفر میتوانند از ریل خارج شوند و شجاعت راه خود رفتن را داشته باشند؟ خیلی کم.
ما فرزندان، باید کاری کنیم. باید هنجارهای خود را و حق خود را برای والدین و جامعه، بازتعریف کنیم؛ تا جای ممکن، در چهارچوب صمیمیت و دوستی و آرام. و اگر نشد، آزادی ما مهمتر از ناراحتنشدن والدین است. باید به والدین یاد بدهیم که کنار ما و بال ما باشند و نه بالادست و مالک ما. اکثر پدرها و مادرهای ایرانی، تربیت درستی ندارند. همانطور که حمام میروند و یا سفرهی هفتسین میچینند و یا ازدواج میکنند، فرزند هم به دنیا میآورند؛ غریزی و بدون تفکر در مورد آن موجود؛ که از نیستی، به هستی میآورندش. اگر هم فکری باشد، در اینباره است که چگونه آن فرزند کمبودهای زندگیشان را پر خواهد کرد؛ فکرهای خودخواهانه.
اکثر والدین، در پشت لایهی مهربانانهشان، میتوانند دیکتاتورترینها و ظالمترینها و زورگوترینها و قفسترینها و خودخواهترینها و زیادهخواهترینها باشند. زمان آنکه آنها بگویند و ما انجام دهیم، گذشته است؛ وقت آن رسیده است که از برنامههایمان برایشان بگوییم؛ از دنیایمان؛ از حقوقمان ... و اگر پذیرا نبودند، راهمان را جدا کنیم و خودمان را، چیزی را که میتوانستیم بشویم، از مرگ نجات دهیم. باید محکم ایستاد. حتی هزینه داد. و از چیزی نترسید.
اینکه در ششماه آینده، پیادهروها شلوغتر خواهند شد؛ اینکه دیگر نمیتوانم یقهی کاپشنم را بالا بدهم و بیشتر از آهنگی که گوش میدهم لذت ببرم، ناراحتم میکند. اینکه جیبهایم کمتر میشوند؛ اینکه دیگر باران و برفی در کار نخواهد بود ..
سرما را بیشتر از گرما دوست دارم. دو فصل آخر را بیشتر از دو فصل اول. و حالا فصل لوس بهار در راه است؛ فصلِ مهمشدن دقیقه و ثانیهی تحویل سال. فصل «عیدت مبارک»ها؛ فصل دید و بازدیدهای مصنوعی و عادتی؛ فصل «چند ماه مونده خدمتت تموم شه» یا «راستی ترم چند بودی؟» فصل نوشدنهای ظاهری و شادیهای ظاهری و گذرا. فصل گرمای طاقتفرسا در راه است. فصل عرق ریختن. شش ماه آینده را به خودم تسلیت عرض میکنم.
امضا
بیگانه با مناسباتِ اجتماعیِ عادتی و عاشق فصول سرد سال