مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱۸ مطلب با موضوع «فیلم‌نوشته» ثبت شده است



فیلم درست در جایی که توقعش را نداشتم، به شعر نزدیک شد. تقابل فضاهای متضاد و عکس‌العمل کاراکترها نسبت به شرایط متفاوت، به نشان‌دادن پیچیدگی‌های روانی انسان بسیار کمک کرده است.

برای لونرفتن فیلم، از گفتن جزئیات خودداری می‌کنم، اما بگویم که این فیلم، شعر دارد؛ تصویر چشم‌نواز دارد؛ سردی دارد؛ سکوت دارد؛ خشونت عریان دارد و شما را در لحظاتی میخکوب خواهد کرد؛ مشخصا به سکانس حمام و تلفن‌زدن ماریا اشاره می‌کنم؛ ساچ عه واو.

موضوعی که از نظر من سینمای اروپا (اکثر فیلم‌هایش) را نسبت به هالیوود (اکثر فیلم‌هایش) برتری می‌دهد، مشارکت‌دادن بیننده در فیلم و دولایه‌بودن و نزدیک‌شدن به انسان در آنها است؛ فیلم‌های اروپایی، همه‌چیز را مستقیم نمی‌گویند. به بیننده اجازه می‌دهند تا وارد فیلم شود و خالی‌ها و سکوت‌های فیلم را با ذهن و تخیلش بفهمد و بسازد؛ لذت کشف.

و صحنه‌ی پایانی این فیلم. که ظاهرا فقط یک جنگل است؛ اما ما باید جای خالی گوزن‌ها را در آن حس کنیم.



مهدیار دلکش




🚫 پیشنهاد می‌کنم ابتدا فیلم را ببینید و بعد یادداشت را بخوانید 🚫


چیزی که بیش از هر چیز دیگرِ این فیلم، مرا خوشحال کرد، واقعی‌بودن داستان و صحنه‌های واقعی بعد از تیتراژ پایانی بود. «کاپتن فنتستیک» کمی فانتزی بود. کمی غیرواقعی‌تر از آن که بشود تمام آن را باور کرد. اما قلعه‌ی شیشه‌ای، واقعیت دارد و آدم‌هایی این چنینی، واقعا نفس کشیده‌اند و می‌کشند روی این سیاره به نسبت گه.

بگذارید از اسم فیلم، شروع کنم. در تمام طول فیلم،‌ صحبت از ساختن یک قلعه‌ی شیشه‌ای است. طرح و نقشه‌ی آن، توسط پدر خانواده و با تمام جزئیات کشیده شده و همه برای ساختن آن تلاش می‌کنند؛ خانه‌ای که هیچ‌وقت ساخته نمی‌شود؛ استعاره‌ای از اتوپیای پدر خانواده که هرچه می‌گذرد به دیستوپیا شبیه‌تر می‌شود و تا مرز ویرانی هم پیش می‌رود. قلعه‌ای که کامل‌شدنش مهم نبود و رنگ‌کردن ستون‌ها و دیوارهایش اهمیت داشت؛ کندن زمینش با شکم‌های گرسنه‌ی چندروز غذانخورده، مهم بود. پدر قصه اما ذره‌ای از آرمان‌هایش کوتاه نمی‌آید. و نتیجه؟ فرزندان خانواده، کم‌کم و نفربه‌نفر، به دامن واقعیت پناه می‌برند؛ چون دنیا را آن‌طور که پدر می‌بیند، نمی‌بینند. آنها دوست دارند زندگی نرمال را هم تجربه کنند و پدر، تنهاتر می‌شود.

قدرت کارگردان این است که شما را وارد قصه می‌کند. هیچ‌کدام از شخصیت‌ها، دوست داشتنی مطلق یا دوست‌نداشتنی مطلق نیستند. آنها انسان‌اند و در هر سکانس، شما دل‌تان پیش یکی از آن‌هاست و حق را به او می‌دهید؛ یک داستان واقعی. فیلم، مرا به فکر برد -کاری که یک فیلم خوب باید انجام دهد- به این نتیجه رسیدم که اگر می‌خواهم با مدل خاص خودم زندگی کنم،‌ ازدواج نکنم و بچه‌ای را به دنیا نیاورم که او هم مجبور شود به سبکی که دوست ندارد زندگی و مرا تحمل کند. شاید آنها دوست نداشته باشند که بوهمین، ادونچرر، «بز کوهی» یا هر گه دیگری باشند.

از لحظات درخشان فیلم، سکانس شنایاددادن پدر به ژانت در استخر است. و بعد مکالمه بین‌شان. آنجا که ژانت می‌گوید:

Don't touch me! You tried to kill me.

و بعد پدرش می‌گوید:

Hey, I would never let anything bad happen to you. But I can't let you cling to the side your whole life just because you're scared. If you don't want to sink, you have to learn how to swim


مهدیار دلکش




   خلاقانه؛ شجاعانه و چشم‌نواز.

   دوست ندارم که موقع معرفی فیلمی، داستان فیلم را لو بدهند. پس آن‌چه بر خود نمی‌پسندم بر شما هم نمی‌پسندم. فقط بگویم که خدا، دخترش، مسیح و حواریون به بلژیک آمده‌اند! فیلمی‌ست با ایده‌ای ناب که در عین لحظات بعضاً کمدیش، نقدهای جدی‌ای بر خدا و مذهب دارد. به دوستان شاعرم پیشنهاد می‌کنم که صحنه‌های چشم‌نواز این فیلم را از دست ندهند.

شما اگر خدا می‌شدید، چگونه خدایی می‌شدید؟ قوانین‌تان چه بود؟ کتاب مقدس‌تان؟

   عجله نکنید. این فیلم را ببینید و بعد پاسخ بدهید.


مهدیار دلکش


     فیلم آقای آنجلوپولوس نیازمند حوصله و تامل زیادی است. حتما باید دوبار آن را دید تا نشانه‌ها و استعارات فیلم را درست فهمید. ما با یک شعر مواجهیم. یک شعر کامل و یک فلسفه‌‌ی قوی. یک نقد جدی بر هستی و خدا. و بازی عالی دو کودک که بیننده را با خود همراه می‌کنند.



مهدیار دلکش




   بعضی از فیلم‌ها در بیننده نفوذ می‌کنند و تمام راه‌های فرار را می‌بندند. این فیلم، بعد از مدت‌ها من را به اشک کشاند. مرا تا قسمت عمیقِ انسان برد. نشان داد که تا کجاها می‌توان بود و تا کجاها می‌توان پرید.

   فیلم لحظات درخشان زیادی دارد. از بازی ماری با نور و سبکیِ پس از نشستن نور روی بدنش گرفته تا عزم و مهربانی‌های مارگارت در آموختن به ماری و «کوتته کوتته» گفتن‌های پیاپی او که آجر آجر بر روی یکدیگر نشستند و ماری را ساختند. از جزئیات غذادادن ماری به مارگارت تا پذیرفتن مرگ مارگارت و در آغوش‌کشیدن‌ها و لمس‌کردن‌ها و بوسه‌های ماری.

   بعضی از فیلم‌ها به انسان نزدیک می‌شوند اما این فیلم از انسان هم عبور کرده است و انسان تازه‌تری به نمایش گذاشته است. فیلمی از جنس سینمای کیارستمی؛ از جنس نور و روشنایی؛ و بعد از مدت‌ها نمره‌ی ده از ده.



مهدیار دلکش



   به نظرم همه‌ی دخترها و پسرهای جهان باید این مستند را ببینند. داستان زندگی دختر سیزده‌ساله‌ای که تابوها را می‌شکند و خیلی چیزها را به خیلی‌ها ثابت می‌کند. مردها، پدر را ببینند که چگونه دخترش را پرورش و پرواز می‌دهد، چگونه به او فرصت اشتباه‌کردن و تلاش مجدد می‌دهد؛ و دخترها،آیشولپان را ببینند که چگونه عقاب‌وار پرواز می‌کند و در برابر تحجر و سختی‌ها پشتکار و مداومت نشان می‌دهد و مادرش که چگونه پشتش می‌ایستد.

مستند، بسیار جذاب است. از سیستم آموزشی مغولستان گرفته که به جای وصایای چنگیزخان، دوتار به کودکان آموزش می‌دهند؛ تا لحظه‌های درخشانی مثل چراغ‌قوه‌گرفتن خواهری برای برادرش تا بتواند در تاریکی درس بخواند یا چهره‌ی بزرگان قبیله بعد از موفقیت آیشولپان.

ممنون از مهدی عزیز برای معرفی این مستند در وبلاگش.


مهدیار دلکش




   فیلمی پر از استعاره‌ و شعر. نیازمند دقت و حوصله برای کشف لایه‌ی دوم و پشتی فیلم.

   تارکوفسکی یک شاعر است؛ یک عارف؛ شاید یک فیلسوف؛ و در آخر، یک کارگردان. او در آخرین فیلمش، از ایمان می‌گوید و امید؛ در عصری که مدرنیته، جای سنت و دین را تنگ کرده است و در حال پس‌زدن آن‌هاست. درختی که اگر با ایمان و امید آبیاری نشود، خواهد خشکید. 

   در آغاز، فقط یک کلمه بود؛ یک راز. و آن شاید خدا بود.


مهدیار دلکش




اگر می‌خواهید فیلم را ببینید، یادداشت را نخوانید.


   کاپیتان خارق‌العاده، داستان مردی‌ست که می‌خواهد ایده‌آل‌هایش را زندگی کند و با آهنگ درونش پیش برود. مردی که به درستی، به سیستم آموزشی حاکم، بی‌اعتماد است و وظیغه‌ی آموزش فرزندانش را خود برعهده گرفته است.

   فرزندان کاپیتانِ داستان ما، از هم‌سن‌های‌شان بیشتر می‌دانند و توانایی‌هایی دارند که کسی از کودکان و نوجوانان انتظار ندارد. کاپیتان، فرزندانش را با این شعار بزرگ کرده است: اگر خودت را نجات ندهی، کسی تو را نجات نخواهد داد.

صداقت، رک‌گویی، توجه به جزییات و ریزبینی، شجاعت و استقلال در عین اتحاد، از اصول تربیتی کاپیتان هستند. اصولی که دوست‌داشتنی هستند اما کافی ... ؟

در ادامه‌ی داستان، دل بعضی از فرزندان کاپیتان، هوای زندگی عادی و عادی‌بودن می‌کند. آن‌ها دوست دارند که مثل همه به دانشگاه بروند و تافته‌ی جدابافته نباشند. دوست دارند که به جای جنگل یا اتوبوس‌شان، در خانه‌ی پدربزرگ و در شهر زندگی کنند.

کاپیتان، به بن‌بست می‌رسد و سرِ ایده‌آلیستش به سنگ واقعیت می‌خورد‌. او حق را به فرزندانش می‌دهد. و انتخاب را به آن‌ها می‌سپارد ...

کاپیتان، به ما یک پیشنهاد هیجان‌انگیز می‌دهد؛ یک شیوه‌ی زندگی؛ شیوه‌ای که در آن، «درون» اصالت دارد و هنجارهای جامعه، نادیده گرفته می‌شود. اما آیا در این شیوه، دوام خواهیم آورد؟ چقدر دوام خواهیم آورد؟

اصالت با درون است؛ با آواز خواندن؛ با رقصیدن؛ حتی وقتی که خاکستر قلب خانواده را به دریا ریخته‌ایم.


مهدیار دلکش




   فرانسیس ها، دختری تنها، رویاپرداز، پرتلاش و مستقل است. می‌جنگد تا آن‌طور که می‌خواهد زندگی کند. می‌رقصد تا زنده بماند. و هرگز عشقی را که لایقش است، دریافت نمی‌کند.

   فرانسیس ها، فیلمی‌ست بدون گره‌های دراماتیک و فراز و فرودهای رایج فیلم‌ها؛ اما پر از ظرافت‌های رفتاری دختری که می‌خواهد شبیه خودش زندگی کند و بودنش، یک درام غم‌انگیز است. دختری که اسمش و بودنش، بزرگ‌تر از آن است که روی صندوق پستی و در دنیا جا شود. ما در بهترین حالت، تنها قسمتی از او را خواهیم دید و فهمید.


مهدیار دلکش



   اول می‌خواستم بنویسم که این فیلم را باید تمام زن‌ها ببینند؛ اما به نظرم بهتر است که مردها این فیلم را ببینند؛ پدرها و همسرها و برادرهایی که بال دختران و همسران و خواهرهای‌شان را قیچی می‌کنند. «Wild»، قصه‌ی سفر روحانی و جسمانی زنی‌ست که از زندگی‌اش به تنگ آمده و به دنبال خودش می‌گردد؛ زنی که به دنبال پاسخ می‌گردد؛ پاسخی برای دردها و سوال‌های بی‌شمارش.

   اطراف ما پر از «شریل‌»هایی‌ست که رضایت داده‌اند و پاسخی صوری و جایگزین‌هایی برای سوال‌ها و دردهای‌شان پیدا کرده‌اند و هیچ‌وقت به آرامشی که باید، نمی‌رسند. شریل‌هایی که تصویری از زندگی بیرون از قفس ندارند و حتی به رویاهای‌شان اجازه‌ی پرواز نمی‌دهند؛ شریل‌هایی بی‌اراده و تسلیم.


مهدیار دلکش