مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
به دنیا آمدم. همان طور که برگ. به اقتضای غریزه و قانونی نانوشته به دنیا آمدم. داغ ترین سرب های جهنم سهمم؛ اگر کسی از من پرسیده باشد که میخواهی به دنیا بیایی یا نه؟! با لجاجتی که از خودم سراغ دارم، حتا در عالم نیستی هم چنین ننگی را نپذیرفته ام قطعن! اما به دنیا آمدم! آمدم چون پدرم خواست؛ یا شاید هم مادرم! هر جور که بود من آمدم به دنیایی که دوستش نداشتم. گریه های اول من با گریه های بقیه فرق داشت. آن ها از "نبودها" گریه می کردند و من از "بود"! خیلی زود از گریه کردن خسته شدم و فهمیدم که باید به قضاها تن داد انگار! و چه بد قضاهایی بود!    از همان کودکی آرام و رام بودم و بین کلمه های پرسشی، "چرا" را دوست تر می داشتم. گذشت ... زد و عاشق شدم. و بین قضاهای بد، قَدَری دوست داشتنی را پیدا کردم. فهمیدم که می شود در این دنیا چیزی را؛ کسی را دوست داشت! اما ... عشقم را دیگر ندیدم و سال ها با خیالش زندگی کردم. فهمیدم عشق هم درد دارد. اما دردش هم جنس دیگری داشت؛ چیزهایی در دل می کاشت. عشق، صبر را، درخت را و زیبایی را در دل من گذاشت. به من آموخت که به گل ها سلام بدهم. از لحن قناری، دلش را بفهمم و مورچه ها را لگد نکنم. گذشت و سهراب در رگ هایم جاری شد و زاویه های پنهان زندگی را نشانم داد. خیالاتم را صیقل داد و پرواز را به من آموخت.    اما قضاهای لعنتی، رهایم نمی کردند و اکسیژن هایم را می دزدیدند. برای فرار از آن ها، به نوشتن پناه آوردم و دنیایی که آدم ها در آن، دل هایشان را نشان هم می دادند نه چیزهای دیگر را! دنیای جدیدم را دوست داشتم. چون تمامن ساخته ی خودم بود. اما طولی نکشید که فهمیدم اینجا هم هستند آدم هایی که نباید باشند! آدم هایی که در دایره ی کوچک ذهن من، با قوانین سرسختانه اش جا نمی شدند. و کم کم کنارشان گذاشتم. هر کدام را به یک دلیل (و بعضی ها را به چند دلیل!)آدم ها را خوب تر شناختم. فهمیدم کم اند آدم هایی که بدون چشم داشت کنارت باشند. فهمیدم "دوستت دارم" می تواند معانی دیگری هم داشته باشد و می تواند معنی اش برعکس شود حتا! من اما پسر پاییز بودم و صبر را خیلی قبل تر ها، عشق در دلم کاشته بود.    به خودم قول داده بودم که بعد از ده سالگیم عاشق نشوم اما نشد! یک قلب بزرگ اجازه نداد.دیدن حجم بزرگی از خوبی ها در یک انسان، من را متعجب و مجذوب کرده بود. آدم زیاد دیده بودم اما این آدم با همه شان فرق داشت. و حالا عشق را خوب تر می فهمم. من حالا کسی را دارم که دلش پر از نور است؛ او خودش نور است. روزها خورشید است و شب ها ماهم! او آسمان من است! آن قدر گنجشک های دلش مهربان و دوست داشتنی اند که او هر شب دلتنگ ستاره هایش می شود. بهتر از گل ها و مهربان تر از مهربان ترین هاست! او خوش قلب ترین دختر دنیا است! اندازه ترین نگاه ها و رفتارها را دارد و همیشه چشم هایش خدا را به یاد من می اندازد. دلم روشن است!     تا حالا تو عمرم انقد پشت سر هم جدی نبودم  نوشت: فردا تفلدم شده         مبارکه مبارکهحالا بیا وســــــــــــــط   آها آهــــــــــا آها آهـــــــــــا           حالا اونوریا بگن: مهدیار رفت تو ۲۲            اونوریام بگن: مبارکه مبارکه!           جدی جدی ۲۲ سالم شد؟!    راس میگه سالی؛ الکی الکی ۲۲ سالم شداااااااا  هیچ تغییریم نکردم  در همین زمینه شاعر میگه: سال ها می گذرد  انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم   (البته مطمئن نیستم شاعر در همین زمینه گفته باشه ها  )    یه کم از این جلف بازیای جشن تولد دربیارین دیگه عـــه       آهان یادم اومد:   ژیان و میز و لک لک          تولدم مبارک       غنچه ی گل واشده           مهدیار پیدا شده   خب بلد نیستم شعراشو عـــــــــــــه    در انتها (!) از لطف همه ی دوستای خوبم که به انواع مختلف تبریکیدن بهم سپاس گزارم.  ایشالا توی شادیاتون جبران کنیم      *نام رمانی از زندگی خودم که در حال نوشتنش هستم.
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">