مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
محسن صدایم می کرد. اما من نمی توانستم از جایم حرکت کنم. زل زده بودم به پشت شیشه ی ماشین! حتی صدای فریاد و گریه ی خانواده ات هم نخ نگاهم را پاره نمی کرد. مغزم فرمان می داد اما عضله هایم اطاعت نمی کردند. تالاموسم مثل اسکنرهای مدل پایین نمی توانست اعلامیه را پردازش کند. دیدن عکست توی اعلامیه برایم باور کردنی نبود. چند روز پیش به یاد روزهای خوبمان رفتم پاتوق همیشگی. انتهای کلوپ روی صندلی مخصوصمان نشستم. چشمهایم را بستم. آخرین باری را که با هم آنجا بودیم به یاد آوردم. چقدر آن شب خوش تیپ بودی محمدرضا! بعد از یک ساعت که فوتبال بازی کردیم و من مثل همیشه به تو باختم، گفتی برویم توی پارک بنشینیم و رفتیم. گفتی: (( دلی جون دوشنبه میای بریم مشهد؟!)) و من کنکور لعنتی آزاد داشتم جمعه اش! چقدر با هم حرف زدیم. چقدر حرفهایت را دوست داشتم آن شب! پر از امید بودی؛ پر از عشق! ساعت ده شده بود. می خواستم بروم. تو یک خیابان با من پیاده آمدی؛ راهت را دور کردی. وقتی پرسیدم گفتی:(( می خواستم تنها نباشی!)) پس حالا چرا تنهایم گذاشتی رفیق؟! بدون تو حالا من آن خیابان را با بغض می روم همیشه! بدون تو حالا من یک خیابان، یک شهر، یک عمر دلتنگت شده ام! حالا هر وقت از جلوی آن کلوپ، آن پارک، آن خیابان عبور میکنم، باور کردنی نیست برایم...! وقتی عکس های دسته جمعی کلاس را می بینم، وقتی عکست را پشت زمینه ی گوشیم می بینم، باور نمی کنم! محمد رضا! من هر بار که مادرت را می بینم اشک در چشمانم جمع می شود. منی که فقط گاهی محرم ها گریه می کردم! وقتی مادرت به گوشیم زنگ می زند و می گوید:(( می خواهم صدایت را بشنوم، تو مرا یاد محمد رضا می اندازی)) ، کم می آورم. احساس می کنم اعضای بدنم دارند از هم جدا می شوند. هر وقت می خواهم پیش مادرت بروم سعی می کنم بغضم را بخورم که صدایم نلرزد. که گریه ام نگیرد. که مادرت گریه نکند. حالا می فهمم غم علی اکبر از دست دادن امام حسین چه اندازه است! می دانم الان بهترین جایگاه را داری و این کمی آرامم می کند. این که می دانم خوب بودی آرامم می کند. این که شنیده ام موقع غرق شدن ((یا حسین)) می گفتی، آرامم می کند. این که سه روز قبل از رفتنت مشهد بوده ای آرامم می کند. این که شنیده ام موقع دعا خواندن با دوستانت در مشهد، مردی از پشت روی شانه ات می زند و می گوید: ((به حاجتت رسیدی!)) و وقتی سر می چرخانید می بینید که ناگهان ناپدید می شود، آرامم می کند. ولی محمد رضا! من انتقام رفتنت را، انتقام این داغ را، انتقام تنها شدنم را از دنیا خواهم گرفت؛ با مرگم! محمد رضا! تو دوست روزهای خوب و بد من بودی. همیشه به من امید می دادی. همیشه به زندگی دلگرمم می کردی. همیشه می خندیدی. همیشه دلی جون می گفتی به من. همیشه مهربان بودی. همیشه به خاطر داشتنت خوشحال بودم. همیشه من دوستت داشتم. چرا مردی دیوانه؟!
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">