من اکسیژن های خودم را نفس می کشم. من همیشه طعم
تنهایی را در جمع می چشم.
من واژه ها را از درخت احساس خودم می چینم. دنیا
را از دریچه های احساس خودم می بینم.
من با سرانگشتم لطافت برگ را لمس می کنم. با
کبوتر بر سر عاشقی بحث می کنم.
من لبخند یک کودک را دیوانه می شوم. برای همه
سقف و در خود ویرانه می شوم.
من گاهی دوست یک خروس می شوم. گاه مثل یک کودک
خیلی لوس می شوم.
من گاهی برای خدا دست تکان می دهم. شعرهایم را
به رسم هدیه به آسمان می دهم.
یه بازیه دیگه!
محیا منو به بازیه دیگه دعوت کرد. بازی از این
قراره که باید اسم بهترین کتابی رو که تا حالا خوندید به همراه بهترین قسمت یا
پاراگرافش، بنویسید. منم نمی تونستم کتابی به جز هشت کتاب رو انتخاب کنم. یعنی
خیانت بود اگه انتخاب میکردم!
بهترین قسمتشم همین یه جمله س به نظرم: خوشا به
حال گیاهان که عاشق نورند!
همه دعوتید اگه خواستید بازی کنید!