مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
بیا... بیا بشین کنارم تا بگمت چی گذشت و چی میگذره...       من کم شدم. خنده هام خالص نیستن. پشتوانه ندارن. همیشه هست چیزی که باعث گسست بشه. همیشه هست چیزی که خنده م رو کج کنه. نگاهمو پاره کنه. همیشه حسرتی، غمی، حرفی، بغضی، چیزی هست. من یه جایی جا موندم. یه چیزی ازم کنده شد یه جا. یه روز.    دارم یه آدم دیگه میشم. یعنی اونی که 22 سال زنده بود و بود، دیگه نیس. ادامه دار نشد. قیچی شد. بریدنش. بریدمش. الان منم. یه راه دیگه رو دارم میرم. با اونی که 22 سال قبل از من زنده بود، بای بای کردم. سرش رو بومبی کوبیدم تو دیوار. بیهوش شد. زنده زنده خاکش کردم. راستشو بخوای دلم براش سوخت. مقاومتی نکرد. بی تفاوت بود. چشماش خواب مرگ رو دیده بودن. چاره ای نبود. باید می مرد.    اذیت می شد. راهش جدا بود. چاهش جدا بود. یه جا دیگه بود. به وجد میومد. شوق داشت. دوس داشت دوست داشته باشه. نشون بده. هم دلی کنه. هم زبونی کنه. بگه. بخندونه. بخنده. نگاهاش انرژی داشت. مهربونی داشت.    می دونی؟ ... عوض شدن و عوض کردن نیاز به جنگ داره. آدم دیگه شدن، فراموش کردن، یاد گرفتن و پرتجربه شدن زجرآوره. راه جدید شروع کردن، مبارزه ی طاقت فرسا می خواد. اراده و مراقبت و پشتکار و استمرار می خواد. و من هم زمان دارم توی چندتا جبهه می جنگم. با خودم. با شرایط. با خاطره ها. با آدما؛ نزدیکا. دورا. متوسطا.    مث آشپزای تازه کار، پیش بند بستم و تردید دارم توی قابلمه ی خالیم چی بریزم و چقدر. سرم رو می خارونم از ندونستن. و فکر می کنم... خیره شدم به بوم سفید؛ مث یه نقاش تازه کار.    این روزا خلوت می کنم. با خودم نه. خودم رو هم راه نمیدم. خودم جا می مونه همش. توی دانشکده، توی پارک، توی سلف، بالای کوه. خودم مهم نیس دیگه. این روزا خلوت می کنم و فقط می بینم. تماشا نمی کنم. اگه چیزی بخواد می بینمش. نخواد نه. چشام خالی شده ن.    خیال نمی کنم. انتظار نمی کشم. اگه خیال کنم، پیش زمینه ی تحقق اون چیز هست و در ادامه ش تماشا هم میاد. ولی من نه خیال می کنم و نه منتظرم.    این روزا مث همیشه روی گوشه ترین صندلی کلاس میشینم و اخوان می خونم. انقد ته کلاس و ته نشینی عادتم شده که اگه یه روزم غیبت کنم، صندلیم خالی می مونه.    این روزا گوشه ترین میز سلف و رو به دیوارترین صندلی رو انتخاب می کنم. همیشه توی کابوسام از آدما و موجودات عجیب فرار می کنم. توی بیداریمم همین طور. گریه مم بگیره، لباسامو اتو می کنم. البته اگه توی دانشکده باشم، اوضاع یه کم سخت تره. معمولن دستامو می کنم توی جیبای کاپشنم و میرم توی محوطه ی بیرونی دانشکده، به اندازه ی یه آهنگ راه میرم. راحت اشکامو می ریزم و بعدم با یه لبخند محو برمی گردم توی دانشکده.    این روزا اگه دفتر یادداشتای شبانه م رو ببینی، بهتر می فهمی حال و روزمو. نوشته هام به یه خطم نمی رسن حتا. دیشب نوشتم: "می گذره!" چن شب قبلش نوشتم: "درس نمی خونم :-) " یه شب دیگه ش: " فک کنم آفریدن کوه یه هفته ای طول کشیده " ... مهدیار قبلنا یه خط در میون نمی نوشت که حرفاش جا بشن تو یه صفحه!    این روزا شاهین نجفی و نامجو و یزدانی گوش میدم! و فقط خودم می دونم این یعنی چی...! اصن همین که فقط خودم می دونم یه سری رفتارام یعنی چی، یکی از موضوعای گریه هامه. این که هیشکی نمیدونه زیاد حرف زدنم یعنی چی. این که لحن نگاه کردنامو کسی از هم تمیز نمیده. این که هیشکی نمی فهمه سکوتام برای چیه. ترجمه ش چیه. این که نزدیک ترین آدمای زندگیمم لمسم نکردن. این که توی زندگی آدما مث یه چرخ دنده بودم برای یه دستگاه. وظایفم مشخص بوده و اگه انجامشون ندادم یه چرخ دنده ی دیگه جام رو گرفته. فقط تا وقتی که نیاز دستگاه رو برطرف می کردم، خواستنم. این "نیاز" چه واژه ی گند لعنتی ایه. من از معامله کردن متنفر بودم همیشه... دوس داشتم و دارم که تفاوتام با حیوونارو بیشتر و بیشتر کنم. آدم باید غیر از خوردن و خوابیدن و دسشویی رفتن و ... کارای دیگه م بکنه. باید فکر کنه. تجزیه و تحلیل کنه اتفاقارو. گلارو. گربه هارو. بارونارو. نباید راحت رد بشه. باید پیشرفت کنه... از آدمایی که توی هر چیزی سود و زیانشو حساب می کنن بدم میاد. این که واسه سلام کردن چوب خط می کشن. واسه محبت کردن چرتکه میندازن که یه وخ زیاد خرجش نکنن... این که الان تو نمی فهمی موقع نوشتن اینا چشام تار بودن، دلمو کوچیک میکنه. این که راحت می بندی این وبلاگ رو و میری و نمی فهمی که کلی از حرفامو نتونستم اینجا بنویسم، ناراحتم می کنه؛ گریه هام انشاست. املا نیس. این که بفهمی آدمایی که یه روزی برات بزرگ بودن، چقد حقیرن؛ چه حسی بهت میده؟ گریه؟ خنده؟ مونالیزا؟  برگم. روی زمین نیفتادم. افتادم توی رودخونه و دارم باهاش میرم.    سرگشته م. خستمه. اکسیژنای اینجام هر روز داره کمتر میشه. حماقتایی که برچسب مذهب و مصلحت می خورن، داره بیشتر میشه. توحش و تعصب و ظلم دور و برم رو پر کرده. ظلم ظالما داره بیشتر میشه. تنفرم چسبیده به سقف از چوپانی که دانشجوارو گوسفند فرض کرده و هر روز سگای نگهبانش رو زیادتر می کنه... مریضای جنسی رو استعاره از آدما میگیرم این روزا. کسایی که دلیل رابطه برقرار کردنشون، با دلیل رابطه برقرار کردن سگ با جفتش یکیه. یا کسایی که به خاطر نیاز، نزدیک جنس مخالفشون میشن. چون اونارو یه راز خیال می کنن... و این میشه که راز و نیاز اصلی فراموششون میشه. هزاران بار خاک بر سر جامعه ای که زندگی نوجوونا و جووناش اینجوری می گذره. اینجوری تباه میشه. که یه راز ناشناخته س جنس مخالف براشون. اکثرشونم توی رابطه شون شکست می خورن. یا اگه ازدواج کنن، طلاق می گیرن... خاک بر سر جامعه ای که دیوار می کشه و مردمش رو بیمار می کنه و بعد برای درمانش، دیوار رو بلندتر می کنه. و وقتی می بینه دیوار بینشون کافی نیس، دورشونم دیوار می کشه... این میشه که توی این جامعه هیچکس امنیت و آرامش خاطر نداره. همه حواسشون به چیزایه که نباید باشه و حواسشون به چیزاییه که باید باشه نیس. و فکر کن که مجبور باشی کنار این مریضای جنسی زندگی کنی. هر روز بهشون سلام کنی. لبخند بزنی بهشون. از اکسیژنای محیط اونا استفاده کنی...؛ چه فکر کلفت غمناکی! تا جایی که میشه ازشون فاصله می گیرم. ولی یه جاهایی نمیشه. خسته میشم. من اول جاده ی عوض شدنمم و هنوز اذیت میشم.    به جایی تعلق ندارم... از این جمله م سرسری رد نشو لطفن. لمس کن چی میگم... به جایی تعلق ندارم. معلقم. بی سرزمین تر از بادم. خیلی غمگینه که پرنده به قفس عادت کنه. من ناراضیم پس حقم این نیس. من به نداشته ها و داشته هام راضی نیستم. کم شدم و مهم نیس دیگه البته!     * طبیعتن سهراب + یه کم مهربون تر بشینین لطفن. الهام آزادی دوست جدیدمونه. + خدایا دل میرحسین نگیره یه وخ لطفن! + یه دل میگه بشو عاشق کس               یه دل میگه گه می خوری تو    به همین غلظتم میگه ها. ادب و قافیه م رعایت نمی کنه متاسفانه. + اونایی که امیلی رو ندیدن ببینن. فیلم خوبیه. چند دقیقه ی آخر فیلم خیلی به دلم نشست. "مقسی" گفتنای امیلی نیز ایضن! + خدا هیچوخ نذار مث آدمایی که ازشون متنفرم بشم. + ایرانسل عوضی! ایرانسل کثافت! انقد بهم اسمس نده لطفن! آشغال! + خدا! ... سلام ...!
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">