مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
قدم می زدم. دست به سینه. سرم گرم تماشا بود و لب هایم شکر می کردند: الحمدلله الذی خلق السماوات و الارض و ما بینهما. کودک شوقم، از دیدن آن همه حجم بودنی های پرچگال، شگفت زده و مشحون شده بود. خانه هایی که زاویه نداشتند و مهربان بودند. صنوبرهایی که قامتشان، چشم هایم را سوی خدا می کشاندند. صنوبرهایی که نازکی شاخه هایشان، قدم هایم را آهسته تر می کرد. آب زلال رودخانه ای که مرا به فکر فرو می برد. تصور این که در یک لحظه میلیون ها مولکول آب در حال حرکت اند، ناخواسته فروتنم می کرد. دوست داشتم برای تک تکشان آرزوی موفقیت بکنم. ولی امکانش نبود. آنجا بود که یکی دیگر از ناتوانی های انسان، برایم آشکار شد... چشمانم به هر طرف که می چرخیدند، چند ثانیه ای مات و مبهوت و دچار آن همه هارمونی و هماهنگی می شدند.    رگبرگ های برگ یک شاخه ی نزدیک، من را تا چند ثانیه به دورها برد. روحم به آسمان رفت و از کنار خداوند به کالبدم و رگبرگ های آن برگ، خیره ماند. وقتی خوب سرشار شد، بازگشت و من به راهم ادامه دادم. روی آن رگبرگ ها، جای انگشتان خداوند دیده می شد.    من مورد هجوم آیات قرآنی قرار گرفته بودم. آیاتی که هر یک رنگی و شکلی اختیار کرده بودند... در میان آن همه آیه، چشمانم روی آیه ی سپید جامه ای مکث کردند. که آن تو بودی. تو بودی که کودکم کردی و مشتاقانه به تماشایم نشاندی. تو بودی که مادرم کردی و شور نوازش را در دستانم زنده کردی. در خود فرو رفته بودی. چیزی می خوردی. اما نه از سر شوق. پیدا بود اجباری ست. غم داشتی. پیدا بود که آن مرد روستایی را دوست نداری. او برایت غذا می ریخت ولی نگاهت نمی کرد. از کنارت عبور می کرد و نگاهت نمی کرد.  آن مرد همان طور که از کنار دیوار عبور می کرد، از کنار تو نیز می گذشت. انگار او نمی دانست تو قلب داری. شش داری. مخچه داری. در رگ هایت خون داری. او نمی دانست و تو غمگین بودی. چشم هایت همان کار را با من کرد، که رگبرگ های آن برگ. می شد جای لبان خدا را روی چشمان معصوم و بزرگت دید. گرمای نگاهم را حس کردی و در چشمانم زل زدی. طولانی. حرف هایت چه آشنا بودند... سراسیمه ترکت کردم. چون نباید عادت تنهاییت را بر هم می زدم. نباید دلگرمی و تکیه گاهت می شدم. و با چشمانی خیس، از روستایت رفتم.    من غذا خواهم خورد. دستشویی خواهم رفت. من به زندگیم ادامه خواهم داد. اما تو را فراموش نخواهم کرد. تو در من زنده خواهی ماند و همیشه در لحن حرف هایم جاری خواهی بود... سرت سلامت الاغ روستای زشک!
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">