مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
قصدی به نوشتن نبود. ولی این جمله های پایین مجبورم کردن بنویسمشون. یعنی یه طور مظلوم واری نشسته بودن گوشه های ذهن و قلبم و با نگاهاشون، حواسمو پرت خودشون کردن. بعدم دونه دونه اومدن و روی کاغذ نشستن. حرفای پراکنده ای هستن که این روزا توی ذهنم رژه میرن. بند به بندش، بند به بندمه...    زندگی به شکل عجیبی عجیبه برام. و این اعجاب به حدیه که نمی تونم خوب بگمش... زندگی گیج می کنه منو. شاید اگه فقط خودم توی دنیا بودم، بهتر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی الان نه. نزدیکام عادت کردن به این که منو در حال فکر کردن و در سکوت ببینن. هر روز به آدما فکر می کنم. گاهی به یه لبخند. گاهی به یه نگاه. گاهی به یه حرف. گاهی به یه عکس. گاهی به یه دسته مویی که روی پیشونی ریخته شده ... و گاهی همین آدما منبع الهام میشن واسه نوشته هام... هر آدمی واسم حکم یه بسته ی کادوپیچ شده رو داره. و همیشه بدون این که بخوام نفع خاصی ببرم، استقبال می کنم از آدما. این که هر آدمی یه بسته ایه که با اون یکی متفاوته، گیجم می کنه. این که هیچ دو آدمی رو نمیشه توی یه کته گوری قرار داد، عجیبه برام... وقتی از حالت گیجی درمیام، خدا رو شکر می کنم.    چن وقتیه در من اتفاقایی افتاده و مث قبل نیستم. ذهنم و چشمام عوض شدن. یعنی اگه بخوام مث قبل ببینمم نمیشه... خیلی آروم تر از قبل شدم. و این حس آرامش تماشاگرترم کرده. می بینم و حیرون میشم. می بینم و شیدا میشم. هر چیزیو تمام می بینم. با تمام متعلقاتش. و این چیزی نبوده که خواسته باشمش. توی مسیری قرار گرفتم و اینارو ناخودآگاه توی خودم پیدا کردم. درون بین شده م. اشعه ی ایکس شده م. رگ می بینم. عصب می بینم. قلب می بینم. هر آدمیو که می بینم، دوست دارم تماشا کنم. زیباییا و احساساتش رو بفهمم. دوست دارم از چشماش ببینم. یا بذارم از چشمام ببینه. دوس دارم کنارم بشینه و احساسای قشنگمونو به هم هدیه بدیم. بعدم از پیشم بره. نمونه... اما نمیشه. ما توی جامعه ای زندگی می کنیم که خیلی چیزا نمیشه. هی نمیشه و این نشدنا منو می فرسته به سمت خیالات و تماشا.   با یه حرکت کاملن احمدی نژادی، تمام تعاریف زندگیمو عوض کردم و از نمودارای زندگیم راضی ترم حالا. توی گیرودار خوشی با زندگیمم. کلنجار رفتنامم دیگه مث قبل ناخوشایند نیست. تصمیم گرفتم ازش چیزی نخوام دیگه. توقع نداشته باشم. اینجوری با چیزایی کوچیکم خوشحال میشم. و همه چی خیلی بهتر شده بعد از این تصمیم. خودم رو نزدیک آرامش می بینم و همین حس خوبی بهم میده.    یادمه بچگیام، یه بازیه پارک ارم رو خیلی دوس داشتم. اسمش آینه ها بود. یه مسیر پیچ در پیچ بود که همیشه سه طرفش آینه های بلند و بزرگی بود و فقط از یه طرف می شد بری. اگه اشتباه می رفتی، سرت می خورد به آینه ها. همیشه چن باری سرم می خورد به آینه ها و وقتی میومدم بیرون، سرم گیج می رفت. الان که فکر می کنم، می بینم آدما مث آینه های همون بازین. باید انقد هی فکر کنی راه درستن و انقد هی سرت بخوره بهشون، تا راه درست رو پیدا کنی. آخرم می بینی هیشکدوم راه نبودن. و فهمیدنه این موضوع، خودش منبع آرامش بزرگیه.     وقتی کسی به شما نگاه می کنه، تصمیم گرفته که به شما نگاه کنه. یعنی پیامایی از مغزش به عضلاتش داده شده تا این عمل صورت گرفته. در واقع اون شخص به خاطر شما، یه سری مسیرهایی رو توی بدنش فعال کرده. وقتی کسی به شما نگاه می کنه و سلام میده، کار پیچیده تره. یعنی علاوه بر مسیر بالا، پیامایی به عضلات لب و صورتشم رفته. اگه این سلام با احساس باشه، احتمالن قلب اون شخصم درگیر شده... و این موضوع کمی نیست. وارد مبحث دوستی یا عشق نمیشم دیگه. چون خیلی خیلی پیچیده تر و عجیب تر از اینه که توی کلمه بیاد. پس خواهش می کنم. لطفن. بیایم و ساده نگیریم همو. برامون مهم باشه. آدما مهم باشن. بیایم و حرمت نگه داریم. یا حداقل اینجوری نشون بدیم.    توی زمونه ی ما که هیچ آدم بزرگی رهبری مردم رو به عهده نداره، چاره ی کارمون داشتن پیامبرای کوچیکه. یعنی ما باید سعی کنیم خودمون رو بسازیم و یه پیامبر کوچیک بشیم. یا این که بگردیم و پیامبر کوچیکمونو پیدا کنیم. این پیامبر بنابر تواناییش می تونه روی چند ده نفر تا چن صد نفر اثر بذاره. که اگه بتونه این کارو کنه، رسالتش رو انجام داده. اینجوری بعد از یه مدتی، همه به شئونات انسانیه بالاتری می رسن و جامعه ی خیلی خیلی بهتری خواهیم داشت.    معتقدم که هر آدمی توی وجودش سرزمینای ناشناخته ای داره. که باید کشفشون کنه. و اگه این کارو نکنه کم کاری کرده. "ویل للمطففین" (وای بر کم فروشان) واسه این آدما باید گفته شده باشه... انسان باید حرکت کنه. تا حرکت نکنه، نمی دونه که سرزمینای دیگه ایم هست. خیال می کنه همه چیز همینه که الان توشه. انسان نباید بایسته. دائم باید خودش رو هم بزنه. نباید بذاره ته بگیره. نباید به اون چیزی که هست راضی بشه. دائم باید خودش رو بازسازی کنه. گاهی باید پنجره ی اتاقشو باز کنه و چن تا نفس عمیق بکشه... دائم باید به خودش برگرده. باید خودش رو محاسبه کنه. باید قاضی بشه برای خودش. خودش رو تنبیه یا تشویق کنه. هی ببینه هنوز توی راهیه که باید باشه یا نه. هی باید ببینه چقدر دیگه مونده. باید فکر کنه ببینه چیا باعث میشه سریع تر برسه. چیا سرعتشو کم می کنه. آدم باید موج باشه. کریستف کلمب باشه.
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">