مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
الان چارزانو نشستم. پس بذار از همین جا شروع کنم... اون روز. ترم یک. غروب بود. دلم عجیب گرفته بود. توی خوابگاه بودم. طبقه چهارم. از پنجره خورشیدو نگاه می کردم. خورشید ِ رو به نارنجی شدن رو. دلم رفتن می خواست. روحم خودشو به در و دیوار بدنم می کوبید که بتونه بیاد بیرون. پر از شعر بودم. پر از شور. پر بودم. رفتم توی بالکن چارزانو نشستم. روی کاغذ نوشتم: " در غروب ابری و دلگیر آسمان / چهارزانو نشسته ام روبه روی خدا / و غصه هایم را پهن کرده ام جلوی صورتم / - دردهای جاودانی و غم های کوچکم -..." اون لحظه ها... اون حس...    کلاسو پیچونده بودم. توی پارک قدم می زدم. صدای کلاغ بود و نم نم بارون. یدفه چشمم افتاد به شیدا. اون موقع شیدا نبود البته هنوز. اون موقع یه درخت هم قد من بود، که شاخه هاشو به یه طرف شونه کرده بود. تنه ی پیچ خورده ی خیلی نازیم داشت. حس کشف یه زیبایی. اون لبخند... اون بستگی صاف...    قدم می زدم که اسمس اومد: "درگذشت دوست عزیزمان محمدرضا ..." خشکم زد. پاهام شل شد. نشستم گوشه ی پیاده رو... وقتی گذاشتنش توی قبر، گفتم "آقا این دوست منه چرا داری خاک می ریزی روش؟" اصن واسم تعریف شده نبود که محمدرضا بتونه بمیره. از حال رفتم. اون ناباوری... اون استیصال...    روستای زشک... اون هارمونی... اون درختای نازک فلش شده به سمت خدا... اون رودخونه... و اون الاغ... اون خیره شدن... اون نگاه... اون غم...    توی قطار بودم. یه خانواده توی کوپه بودن که یه کوچولوی خیلی بانمک داشتن. یه کوچولوی صورتی شیطون. تا مشهد با هم بازی کردیم. کلی با هم دوست شدیم. هیچ وقت راه مشهد اونقد کوتاه نبود که اون شب. اون کوچولو... اون کوچولو شدن...    شب امتحان باکتری. توی اتاق تنها بودم. تقریبن یه ماه بود داشتم امتحانای مسخره و سخت می دادم. خیلی خسته م بود. حال روحیم خوب نبود. جزوه رو پرت کردم کنار و زدم زیر گریه. دلم به حال خود اون موقعم می سوخت. که مجبور بودم اون چرتارو بخونم و حفظ کنم. پر از حس استیصال و درد بودم. خوب که گریه کردم، دوباره جزوه رو برداشتم و خوندم. اون حس غمبارم... اون مظلومیتم...    کافه... رگهای دستت.......    روی نیمکت پارک نشسته بودم. دوتا نیمکت اونورتر، یه زن و شوهر نشسته بودن. عاشق بودن. خوب بودن. پفک دهن همدیگه می ذاشتن. شاد بودن. می خندیدن. واقعن می خندیدن. پفک که تموم شد، همدیگرو بوسیدن. اون عشق... اون دیوونگی... اون بیخیال بقیه بودن... اون رهایی...    اون شب. بعد از اون خبر، مدام سرمو تکون می دادم و می گفتم: "عه تراژدی! عه تراژدی!" خیلی برای مشکل دوستم، ناراحت بودم. زیاد. تا این که جمع شدیم توی اتاق دوستم و تا نزدیکای صبح ساز زدیم و خوندیم. صداهایی که از سازا میومد فرق داشت اون شب. همه ی نتا به اندوه ختم می شدن. و من هی بغضمو می خوردم که جلوی دوستم گریه نکنم. و من هی بغضمو می خوردم... و من خیلی هی بغضمو می خوردم... ولی نشد... آخرشم چکید. اون شب عجیب... اون غمایی که با ساز فریاد می شدن... اون سوز صدای اون شب دوستم... اون عه تراژدی...    قطار حرکت می کرد و من مشغول منظره های بیرون قطار بودم. ابرا اونقد اومده بودن پایین که سایه شون روی تپه ها افتاده بود. انگار فاصله ی زمین و آسمون کم شده بود. یدفه تماشا کردنم خالص شد. به وجد اومدم. از جام بلند شدم و با گوشیم ازشون عکس گرفتم. تا چن ساعت، توی حال و هوای دیگه ای بودم. اون حجم جذاب... اون خودنمایی ابرا و دشت... اون لذت تماشا...    از دانشکده برمی گشتم خوابگاه. قبلش نت بودم. طبق معمول خبرای بد. زندونیا و گرونیا و نت ملی و گند زدنای پشت سر هم آقایون و ... دلم پر بود. با گوشیم، سپیده رئیس سادات گذاشتم. "آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟" رو که گفت، اشکام سرازیر شدن. برای ایران گریه کردم. اون اشکا... اون حال...    بالای کوه. روی بلندترین نقطه نشسته بودم. شب بود. چراغا شهرو روشن کرده بودن. آرامش بود و سکوت و نسیم. به خونه ها نگاه می کردم و واسه هرکدومشون قصه می ساختم. واسه چن دقیقه، جای آدمای قصه م زندگی کردم. بعد دوباره مهدیار شدم و از کوه اومدم پایین. شب سبک و آرومی بود. اون سبکی... اون آرامش... اون خیال پردازیا...    لب دریا. رفتم روی سکویی که مخصوص قایق سوار شدن بود. سکویی که 20 متر وارد دریا شده بود. ته سکو نشستم و پاهامو ازش آویزون کردم. موجا کتونیامو خیس می کردن. زل زده بودم به ته دریا. بازم دریا بود. گیج شدم. عجیب شدم. به دریا لبخند زدم. به ته نداشتنش. دریا یه جور دیگه برام محترم شد. تا قبل از اون، اونقد بزرگ و مهربون ندیده بودمش. دریا به موجای کوچیکش کمک می کرد تا به ساحل برسن.. ولی موجای بزرگ و مغرورو، زود سر جاشون می نشوند. چه معلم خوبی بود دریا. متواضعم کرد. اون کشف... اون دریا...    داشتم می ترکیدم. چن ساعتی بود که داشتم قدم می زدم. تا این که نوبت به اون آهنگ رسید: " دل به هر کی دادی از سادگی دادی / زندگیتو با یه دلدادگی دادی / هر جا که دیدی چراغی پرفروغه / تا بهش رسیدی فهمیدی دروغه / متاسفم برات ای دل ساده" بهونه ی خوبی بود برای سبک شدن. اون خیابون... اون دقیقه... اون حال... اون هوا...      همین حسا و حادثه های بدون خش و غش ِ که کمکم می کنه دووم بیارم.      + پشت شیشه ی یه پارچه فروشی، بزرگ نوشته بود: "چادر ارزان شد" ... + یکی پرسید به کی می خوای رای بدی؟ یه جوری کجکی نیگاش کردم که خودش فهمید چه حضور گسترده و پرشور و دندان شکنی می خوام داشته باشم جمعه ! + ای مفتی شهر از تو بیدارتریم / با این همه مستی ز تو هشیارتریم + اون وسطای آهنگ "هی یو"ی پینک فلوید، یه جایی هست که میگه: ا ُپن یور هارت... آیم کامینگ هوم! اونجا! + بعد یه سوالی که پیش میاد اینه که آقای خدا! واقعن چرا "لقد خلقنا الانسان فی کبد" ؟! همین جوری حال کردی یعنی؟ دوبارم تاکید کردی آخه. یکی"ل" یکیم "قد". "لقد" میاری خدا؟ احساس قدرت می کردی وقتی اینو گفتی؟ خیلی زورت زیاده؟ به رخ می کشی؟ می تونی؟ همینه که هس؟ کن فیکون؟ ... باشه. من که حرفی ندارم. نمی تونم داشته باشم یعنی.
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">