بهشت کوچکم!
نه رودهای تا همیشه عسل چشم هایت را می خواهم
و نه حوریان بزک کرده ی لب هایت را ...
من از بهشت
به آبشار موهای تو قانعم
تا کنارش بنشینم و
با هر رشته اش، شعری ببافم
+ ((در زندگی مان گاهی با انسان هایی روبرو می شویم که یقین داریم چیزی شان نیست. توی خودشان هستند. همین طوری تلخند. با خودشان قهرند. یعنی تلخ نیستند. از دنیای بیرونشان بریده اند. توی خودشان اند. با کسی نمی جوشند. وقتی چیزی ازشان می پرسی جوابت را نمی دهند و به تو برمی خورد. وقتی هم به رویشان می آوری، با معصومیت هرچه تمام تر یادآوری می کنند که از سکوتشان منظوری نداشته اند. فقط نمی دانند چه جوابی باید بدهند. این جور انسان ها جزو سوتفاهم های این جهان اند. این جهان و انسان هایش را باور ندارند. اصلن انگار آدرس را اشتباهی آمده اند. گویی مقصدشان "اینجا" و "اکنون" نبوده است. آن ها مسافرانی هستند که گویا قرار نیست هیچ وقت به جایی برسند. جایگاهی ندارند. هیچ جایگاهی، دوای درد این ها نیست؛ حتا عشق. جایی که باید چیزی بگویند، نمی گویند و حتا هیپنوتیزم هم حریفشان نمی شود تا آن چه در ذهن دارند را بر زبان بیاورند.))
قسمتی از یادداشت شاهپور عظیمی در مورد فیلم "چیزهایی هست که نمی دانی" در مجله فیلم شماره 440
+ سیزده به در جایی نرفتم. تنها موندم توی خونه. هایده گوش دادم. چارزانو روبه روی آینه نشستم و به خودم زل زدم. بعد آهنگ شاد گذاشتم و یه کم رقصیدم. باله رو هم امتحان کردم حتا. استعدادشو داشتم. اون روز بیشتر از قبل لمس کردم که تنهایی - پشت چهره ی اذیت کننده ش - چه شخصیت خوب و دوس داشتنی ای داره.
+ می دونم تو دیگه عاقل نمیشی تو دیگه برای من دل نمیشی