مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
تصویر ماه روی حوض افتاده است. نسیمی می وزد. ماهی ها، دور حوض شنا می کنند. خاطرات، انگار ناآرامشان کرده. موج های کوچک روی آب، در جان من شوری انداخته اند. حرکت آب، همیشه حس هایم را قلقلک داده است. هربار پنجره ی تازه ای باز کرده. تماشای آب، از نمازهایم چیزی کم ندارد. که می گویم پرشورتر است. من در تماشاهایم حضور بیشتری دارم. هربار که دیدن را بخواهم، تمام من چشم می شود. تمام سطح من، دریافت کننده می شود. تصویرها در رگ هایم جاری می شوند. تمام سلول های بدنم، در عمر 8 ساعته شان مجبور به تماشایند؛ اگر از من اند. تماشا، مرا ستایشگر بار آورده است؛ چون هر بار در ابعاد می مانم. در رنگ ها. در حجم ها... و همواره تماشای آب، از پاک ترین و سرشارترین لحظه های بودنم بوده. همان اندازه که تماشای آسمان پرنده ام می کند، تماشای آب هم به وجدم می آورد. مرا به رفتن وامی دارد. به رویاهایم تحرک می دهد. تک فریم ها را به هم می چسباند. و چیزهای جدیدی به من اضافه می کند. باید بنویسم. امشب هم نخواهم خوابید...    در ایوان نشسته ام. روی صندلی متحرکی که جوانی هایم خریدمش. آرامش، دلخواه است. از داخل، صدای خفه ی آهنگی می آید. نت هایش را روانم. بارها گریه ام را درآورده ست. تمام پیاده روهای شهر، این را می دانند. چشم هایم را می بندم. و خود را به تکان های صندلی می سپارم. خیلی وقت است صدای خودم را نشنیده ام. شعر آهنگ، به حرف زدن وادارم می کند: "با تو وفا کردم تا به تنم جان بود / عشق و وفاداری با تو چه دارد سود" ادامه ش را بغض، مانع می شود. خواننده با صدای خش دارش ادامه می دهد. خورشید آهنگ رفتن کرده است...    گنجشکان می خوانند. یعنی باید بیدار شوم. همیشه صدای پرندگان را خوش داشته ام. به ایوان می آیم. آسمان باز است. ابرها انگار که گل سر آسمان. هوای صبح همیشه طعم دیگری دارد. شش هایم جور دیگری دوستش دارند. درختان حیاط به شاخه هایشان کش و قوسی می دهند. بدن من اما هنوز خواب هایش را مرور می کند. صف نانوایی، جای خوبی می تواند باشد برای پیرمرد تنهایی که دلش برای گفتن و شنیدن و لبخند زدن و لبخند دیدن، لک زده.   + شاید اگه آهنگ این وبلاگ نبود، این پستم نبود... سلام حانیه. + این آهنگ + آخرین رقص یه برگ، وقتی میفته روی خاک
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">