یک عمر دویدیم
روی تردمیل زمین
هرچه تندتر رفتیم
بیشتر نرسیدیم
حالا ایستاده ام
و زمین
هی مرا عقب می برد
کاش دستی نگهش دارد ...
هیچ چیز
مثل این اتوبان
و ماشینی که از رو به رویم می آید
حقیقت ندارد
یک. "خانه ی ما همسایه ی صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آن ها به شکار می رفتم. بزرگتر که شدم، عموی کوچک، تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرنده ای که زدم، یک سبزقبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم، به صحرا می کشید. و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان، دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم. اگر یک روز، طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم، گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن، مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت." (سهراب سپهری - کتاب هنوز در سفرم)
دو. مداحی ینی این. عجب شعر خوبی داره این مداحی. درود بر یزدیا با این هیئت و شعورشون. دور، دور دین فروشان ست ای فرمانبران ظلم / دور ظلم ظالمان روزی آخر شود هر جا
سه. بگذار تا بمیرم چون ابر در بهاران