انگشتانت روی کلاویه ها
شبیه بالرینی غمگین می رقصند
و پرده ها را به رقص می کشانند
باد به دنبال صدا
وارد اتاقت می شود
و آرام و مبهوت
روی تخت می نشیند
با هر نت
عقربه های ساعت گیج تر می شوند
و در خلسه ای عجیب فرو می روند
کلاویه ها
هر شب به امید بوسیدن انگشتانت
بیدار می مانند
و گنجشکان پشت پنجره
در انتظار صدایی که گرمشان کند
تا صبح در گوش هم
نت هایت را زمزمه می کنند
پشت پیانوات بنشین
نت ها خودشان به صدا درخاهند آمد
یک. من فن شاعری می آموختم. اما هوای شاعرانه ای که به من می خورد، نشئه ی غریبی داشت. مرا به حضور تجربه های گمشده می برد. خیالاتیم می کرد. با زندگی گیرودار خوشی داشتم. و قدم های عاشقانه برمی داشتم. کمتر کتاب می خواندم. بیشتر نگاه می کردم. میان خطوط تنهایی، در جذبه فرو می رفتم. (سهراب سپهری – هنوز در سفرم)
دو. فریبرز لاچینی - عادت
سه. از چی بگم تا دل من لحظه ای آروم بگیره ؟