مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
دوستای خوبم! عزیزای دلم! بیاید بشینید، میخوام براتون یه قصه بگم. یه قصه ی پرغصه.    یکی بــود. یکی نبـود. غیر از خدای مهربـون و آدماش، یه مهدیار کوچولوی ده ساله م بود. مهدیار ما آروم بود. همش یه گوشه ی خونه مشغول خبال بافی با اسباب بازیاش بود. طوری که همه از زیادی ساکت بودنش، تعجب می کردن.    یه روز از روزای خدا، قرار شد با مامان و بابا و داداشش، برن خونه ی عموی مهدیار. همگی لباسای مهمونیشون رو پوشیدن و حرکت کردن سمت خونه ی عمو. وقنی رسیدن، دیدن یکی از دوستای عمو همراه خانواده ش اونجان. خلاصه ... شام رو که خوردن، همگی پیاده رفتن سمت پارک ارم. کوچیکترا جلوتر می رفتن و می گفتن و می خندیدن. ولی مهدیار قصه ی ما، دست باباش رو گرفته بود. اکرم که 6 سال از مهدیار بزرگ تر بود، پسرعموش رو صدا زد که بره پیش اونا. مهدیارم با خجالت همیشگیش، آروم آروم رفت پیش بقیه ی بچه ها. داداش محمدش و پسرعموش که دوسالی ازش بزرگ تر بودن، جلوتر از بقیه می رفتن. مهدیار رفت کنار اکرم. و البته بهاره و نیلوفر، که دوستای صمیمی اکرم بودن. یه کم که جلوتر رفتن، اکرم یدفه گف: "بچه ها بیاید بدوییم تا اونجا. ببینیم کی زودتر می رسه." بهاره که هم سن اکرم بود، گف: "آخ جون باشه. من و مهدیار با هم. تو و نیلوفرم با هم." اکرمم قبول کرد...    بهاره روبه روی مهدیار وایساد. دستای کوچیکش رو گرفت و با یه نگاه خیره و مهربون، روی زانو نشست. جوری گفت: "ما یه تیمیم. باید برنده بشیم. باشه؟" ، که مهدیار فقط تونست سرش رو به علامت "باشه"، کج کنه. مهدیار قلبش مث گنجیشک می زد. همه چیز براش تازه بود و خوشایند. همه ی تصاویر اون لحظه هارو با ولع می دید و توی بهترین زاویه های ذهنش ذخیره می کرد. اما از فرط هیجان نمی تونست حرف بزنه. بهاره، لپای مهدیار رو ناز کرد و روی پاهاش وایساد.    "آماده؟ ... ســـــه ... دوووو ... یک!". مهدیار به پاهای کوچیکش فکر نمی کرد. مهدیار به خوشحالی بهاره فکر می کرد. دوس داشت اون رو شاد کنه. دوس داشت هم تیمی خوبی باشه براش. مهدیار تا تونست تند دویید اون چن متر رو...    بهاره زودتر از همه رسید. دوم اکرم. سوم مهدیار. و نیلوفرم که سه سالی از مهدیار بزرگ تر بود، آخر شد. تیم بهاره و مهدیار، بازی رو برد. بهاره، مهدیار رو بغل کرد. بهاره، مهدیار رو طولانی بغل کرد. بهاره به مهدیار گف: "آفرین مهدیــــار! عالـــی بود." بهاره، مهدیار رو بوسید. مهدیار نفس نفس می زد ولی خودش حس بال بال زدن توی آسمون رو داشت. مهدیار داشت دوس داشته می شد. مهدیار داشت خالص و پرحجم و تازه و غافلگیرکننده، دوس داشته می شد. مهدیار برای اولین بار حس می کرد کسی رو دوس داره. مهدیار، دوربین شد و تک تک اون ثانیه ها رو ضبط کرد.    حالا مهدیار بود که از بهاره جدا نمی شد. مهدیار بود که به خاطر کنار بهاره بودن، ترن سوار شد. مهدیار بود که ترسارو با گرفتن دستای بهاره و با دیدن چشمای مهربونش، فراموش کرد. مهدیار، به بهاره خو کرده بود. بهاره، مهدیار رو روشن کرده بود. مهدیار رو اهلی کرده بود.    اما عزیزای دلم! روزگار نامردتر از این حرفاس. روزگار چطور طاقت اورد چشما و بغض اون شب مهدیار رو وقت خداحافظی از بهاره؟ سرتون رو درد نیارم. روزا گذشتن. اما مهدیار دیگه اون مهدیار سابق نبود. به سنش نمی خورد که نتونه فراموش کنه ولی مهدیار، عاشق ترین ده ساله ی دنیا بود. مرتب به مامانش می گف بریم خونه ی عمو. تا شاید بهاره اینا، اونجا باشن بازم. نمی دونست که اومدن بهاره اینا به خونه ی عمو، سالی یه باره.    روزا و سالا گذشتن. ولی اون شب از مهدیار نمی گذشت. زد و عروسی اکرم شد. دل تو دل مهدیار 15 ساله نبود. بهترین تیپش رو زد که می خواد بهاره رو بعد از سال ها ببینه. جلوی در بود اون شب. هرچی بهش می گفتن بیا تو، نمی رفت. تا این که بالاخره بهاره رو دید. دست و پاش رو گم کرد. آب دهنش رو قورت داد و فقط تونست بگه: "سلام". بهاره خوشگل تر و خانوم تر شده بود. از مهدیار ِ اون شب نپرسید که روی زمین نبود. همش حواسش پیش بهاره بود. بهاره و خندیدنش. بهاره و رقصیدنش. بهاره و بودنش. مهدیار، مسئول آب خنک دادن به مهمونا شد که به بهاره آب تعارف کنه. بهاره، آب خنک خورد و با لبخند گفت: "مرسی عزیزم". و مهدیار رو ابرا بود...    سالا گذشتن. مهدیار دلش برای بهاره یه نقطه شده بود. یه روز که رفته بود خونه ی اکرم، به بهانه ی زنده کردن خاطره، از اکرم خواست که فیلم عروسیش رو بذاره. اکرمم قبول کرده بود. مهدیار تو دلش آشوب بود. هی دهنش پر و خالی می شد که از بهاره بپرسه. آخرم دل رو به دریا زد و پرسید: "راستی بهاره چیکار می کنه الان؟" اکرمم گفته بود: "توی هواپیمایی کار می کرد، یه تاجر هندی خوشش اومده ازش و خواستگاری کرده. الانم هند زندگی می کنن ..." مهدیار وارفته بود. مهدیار به هوای دسشویی رفتن، کلی گریه کرده بود.    مهدیار ِ قصه ی ما فیس بوک ِ بهاره رو پیدا می کنه. درخواست دوستی میده با یه مسیج که من همون مهدیارم که با هم یه تیم بودیم اون شب. بهاره جواب نمیده. بهاره درخواست رو قبول نمی کنه.    مهدیار این قصه رو توی یه شب عجیب و با نور گوشیش روی یه کاغذ نوشته. مهدیار تا ساعت 6 بیدار بوده و اینارو نوشته؛ با چشمای خیس و سینه ی داغ.                                  یک. آرتوش - آسمان چشم او آیینه ی کیست؟
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">