مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
به شیوا خادمی                  نمی دانم این چندمین بارست که از شیوا می نویسم. هربار که از خوبی ها نوشته ام را بشمارید، عددش به دست می آید. بین شیوا و خوبی ها، فاصله ای نمی بینم. آن قدر که می توانم به خوبی ها بگویم شیوا و برعکس.    ما با یک مورد عجیب روبه روییم. موردی به نام شیوا خادمی. حس یک کاشف را دارم. و می خواهم ارشمیدس وار فریاد بزنم که: یافتم؛ یافتم ... اما نه. بهترست آرام کنارتان بنشینم و از انسانی که به انسانیت کیفیت بهتری داده، تا جایی که در توان من و واژه هایم هست برایتان بگویم.    قله ای را فرض کنید که ابرها را هم رد کرده و همسایه ی آسمان ست. اسم قله را اگر انسانیت بگذاریم، شیوا فاتح آن ست. روی قله ایستاده و به ما که تلاش می کنیم تا به قله برسیم از آسمان خبر می دهد. از مسیر. شیوا انگار از رازی آگاه ست. در این سال هایی که زیسته ام، هیچ کس را تا این اندازه خوش قلب و در اوج ندیده ام.    دکتر سروش در باب پیامبری و وحی معتقد ست که پیامبرها زبان خدا هستند. به این معنا که کلام و کار آن ها به قدری الهی ست که گویا خدا سخن می گوید. انسان قادرست به معراج و درجه ای برسد که حرفش، حرف خدا شود. او شبیه یک نی ست که به اندازه ی توان و ظرفیتش می تواند صداها را پس بدهد و پیامبری کند. این ها را گفتم که بگویم صدای نی شیوا، خیلی خیلی رسا و دلنشین ست.    آخرین باری که مستقیم از شیوا نوشتم، کسی به من گفت که این هایی که نوشته ای در یک آدم جمع نمی شود. تو اشتباه می کنی. حتما خوب نمی شناسی اش. عجله نکن. بر او خرده نگرفتم. که اگر شیوا را می شناخت و درکش کرده بود، آن حرف ها را نمی زد. شیوا از آن معدودهایی ست که هر چه بیشتر جلو می روی، خوبی هایش را بیشتر می بینی. عمقش را بیشتر می بینی. حدود یک هفته، صبح و شب افتخار داشتم که با شیوا در بومرنگ باشم. حاصل چه بود؟ ارادت قلبی بیشتر به این انسان دوست داشتنی.    اصلا جای تعجب نیست که تمام آدم ها و چیزهای مرتبط با شیوا، دوست داشتنی باشند. من هم تعجب نکردم. خدا را شکر کردم بابت لطف هایش. بابت آشنایی با خانواده و دوستان شیوا. که اگر بخواهم از تک تکشان بگویم، حالا حالاها باید بنویسم. نمی دانید که چه روزهای خوبی را گذرانده ام. نمی دانید. شما فقط مهدیاری را می بینید که سعی می کند ذوق هایش را فریاد نزند و آرام بگویدشان.    اقیانوسی را تصور کنید که مقداری آلودگی واردش شود؛ حالا شیوایی را تصور کنید که به او بدی کرده اند. به چشم خودم دیدم که چقدر اقیانوس وار، بدی ها و ناملایمات را در خود حل کرد. دیدم قلب بزرگش را. دیدم که چقدر هوشمندانه اطلاعاتی را که "شاید" کسی دوست نداشت دیگران بدانندش، به دیگران نمی گفت. کلماتی را گزینش می کرد که اطلاعات "شاید" شخصی دیگران را نگوید.    پیامبراسلام، غایت یک انسان را رسیدن به مکارم اخلاق دانسته ست. و ما شیوایی را در کنار خود داریم که در اوج کرامت و اخلاق و محبت ست. به قول سهراب، چگونه می توان از این همه شفافیت گذشت؟    این یک هفته، چیزی کمتر از برترین نوسان های زندگیم نداشت. لحظه ها، شعر بودند. آدم ها، شعر بودند. بدون هیچ تلاش خاصی می توانستی "آن" ها را زندگی کنی. از با کیفیت ترین و سرشارترین روزهای من بودند. چقدر خوبند آدم هایی که به تو اجازه می دهند تا خودت باشی. بی هیچ ترسی، خود خودت باشی. با همان لحنی که دوست داری نفس بکشی و بگویی. اسمشان را گذاشته ام آدم های اورجینال. آدم هایی که با فطرتشان فاصله ای ندارند. آدم هایی که به نوشتنت می آورند. آدم هایی که وقتی می فهمی در این دنیا هستند، دلت گرم می شود. آدم هایی که با آن ها زمستان را سر که هیچ؛ دست به سر می کنی و آمدن بهار را هم نمی فهمی. گذر لحظه ها را نمی فهمی. مست می شوی و مستی ات را نمی فهمی.
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">