"باد ما را خواهد برد"
دور از چشمان تقدیر
در خود پنهان خواهد کرد
به تلافی تمام نشدن ها
هوهو می کنیم
دیوانه وار می رقصیم
موهای تمام دختران غمگین شهر را
به رقص می آوریم
نسیم می شویم
با گردهای نشسته بر روی گلها
بوسه می زنیم
بر گونه ی برگ های پاییزی
هم آغوشی می کنیم با ابرها
تا از دردهایمان
کودکان شادی به دنیا بیایند
گوش تقدیر کر
"باد ما را خواهد برد"
یک. من خوب می دانم که تو سخت ترین روزها و سال های تمامی زندگی ات را می گذرانی؛ حال آن که هیچ یک از روزها و سال های گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب و تحمل کردنی نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگ سنگین غصه ها را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی... صبوریِ تو...صبوریِ تو...صبوریِ بی حساب تو در متن یک زندگی نا امن و آشفته، که هیچ چیز آن را مفرح نساخته است و نمی سازد، به راستی که شگفت انگیز ترین حکایت هاست. (نادر ابراهیمی - چهل نامه کوتاه به همسرم(
دو. محمد معتمدی - به کنارم مانده نمانده