به شیوا خادمی
تو با یک بوسه آغاز شدی
از عشقبازی مهربانی و پاکی
خبر آمدنت
خورشید بود
که از پس ابرهای زمستانی درآمد
و تن زمین را گرم کرد
به آبی آبرو دادی
به سپید، زندگی
حالا تو آسمانی و انتهایی نداری
ای سپیدآبی!
بی کرانیت طعنه می زند به خدا
یک. چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش به جهان از این چه خوش تر
تو چه دادیَم که گویم که از آن به ام ندادی
چه خیال می توان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی
تویی آن که خیزد از وی، همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی
(سایه)
دو. : ) smile