مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
نیستم. اکثر اوقات جایی که هستم نیستم. مثلا همین الان توی اتاقم نشسته م ولی توی پیاده روهای یه شهر کوچیک توی آمریکا دارم قدم می زنم. آفتاب روی صورت مردی افتاده که داره با ماشین چمن زنی، چمنای جلوی خونه ش رو کوتاه می کنه. میرم جلو بهش میگم اکسکیوز می سر. یو آر مور بیوتیفل آندر سانلایت. کجکی نیگام می کنه. وقتی می فهمه نگاهم صادق و جدی ه، لبخند می زنه و میگه تنکیو سر. منم به راهم ادامه میدم. هیچ رویایی در کار نیست. این واقعی ه. من شهوت پرواز دارم؛ شهوت رفتن و شدن؛ شهوت یادگرفتن؛ شناختن؛ تجربه کردن. نمی تونم بمونم. هیچ وقت توی ایستگاه خوابگاه واینمیستم اگه اتوبوس نباشه. پیاده میرم. دلم قرار نداره. وایسادن برام سخت ه. پیاده رفتن رو ترجیح میدم به منتظر موندن برای رسیدن اتوبوس. من توی همه ی زندگیم همین مدلی بودم؛ همین مدلی خواهم بود.        همیشه دوس داشتم بدونم سیاه پوستا چه جوری دنیارو می بینن. اروپاییا چه شکلی مواجه میشن با زندگی و مسائل؟ عشق و احساسات برای همه ی آدما یه جور اتفاق میفته و یه جور ادامه پیدا می کنه؟ طاقت نیووردم. رفتم سراغ جوابای سوالام. چه شکلی؟ این شکلی که چند روز یه آدم سیاه پوست بودم. توی قبیله مون قحطی اومده بود. مردا می رفتن از شهرای اطراف آب و علف و گیاه جمع می کردن و میووردن واسه خانواده هاشون. من عاشق دختری بودم که توی چادر کنار ما، با خانواده ش زندگی می کرد. دختری که مثل همه ی مردا و زنای قبیله لخت بود. و فقط یه پارچه بسته بود به خودش. قحطی، پوست قبیله رو چسبونده بود به استخوناش. برای خانواده ی اونا هم غذا و آب میووردم. پدرشون مرده بود. مثل پدر من. هر بار فقط چند ثانیه می تونستم ببینمش. توی روزگار قحطی که هورمونا هم تعطیل بودن، عاشق شدن مزه ی دیگه ای داشت. دوسش داشتم. بدون بوسه و شهوت. بعد از اون تجربه، به بی سلیقگی خدا پی بردم. من اگه خدا بودم داشتن آلت تناسلی رو اختیاری می کردم. ینی می گفتم همه بای دیفالت، پایین تنه شون تعطیل و گل می گرفتمش. هورمونای جنسیم از بین می بردم. بعد اجازه می دادم هر کی خواست بتونه به عنوان آپشن ازشون استفاده کنه. اونایی هم که نمی خوان هیچی. بعد اینجوری عشق بیشتر کیف می داد. بدون آلتا با هم بودن. بقیه م با هم.    یه پیشنهاد دیگه م دارم برای خدا. این که بیاد یه سرزمینی درست کنه برای آدمای خوب؛ برای آدمای یه رنگ. نذاره لحظه های این آدما کنار بقیه ی معمولیا و بدا بگذره. قوانین سفت و سختیم داشته باشه اون شهر که هر کسی نتونه واردش بشه. پلیس نداشته باشه اون شهر. معرفت آدمای اون شهر قانونش باشه. تا کسی فکر بد اومد توی ذهنش، اتوماتیک از شهر اخراج بشه. تقریبا هر روز به این شهر فک می کنم. طرح های زیادی دارم. که می خوام در اختیار خدا بذارم. در مورد جزئیاتشم به موقع باهاش صحبت می کنم. اگه مایل باشه البته.    فکرشم نمی کردم فیلم مستر نوبادی این همه خوب باشه. و اون جمله ی طلاییش که از تنسی ویلیامز نقل می کنه: "هر چیزی می تونه هر چیز دیگه ای باشه؛ به همون اندازه معقول و واقعی و منطقی." به بهترین شکل ممکن، عدم قطعیت انسان و محتمل بودن تمام اتفاقای اطرافش رو به تصویر می کشه. و تلفیقش می کنه با قضیه ی اثر پروانه ای و تاثیر کوچیکترین چیزا توی سرنوشت و زندگی آدما. تخیل بسیار قوی فیلم، و البته هوش و کاردرستی کارگردان فیلم، یه اسم دیگه به لیست فیلمای مورد علاقه م اضافه کرد:Mr.Nobody  فیلمی که فرم تکامل یافته و بسیار قوی تر فیلمای run lola run  و butterfly effect ه. و البته دو سه تا از سکانساش شما رو به شدت یاد جدایی نادر از سیمین میندازه؛ با این که ربطی به هم ندارن این دو فیلم. شاید فرهادی تاثیر گرفته از این فیلم. اولین باری بود که بعد از تموم شدن یه فیلم، دوباره توی همون روز می دیدمش. خیلی جاها خودم رو شبیه "نیمو" دیدم. مخصوصا وقتی شیر یا خط می کرد در مقابل اتفاقای اطرافش یا وقتی "آشنا پنداری" براش اتفاق میفتاد. توضیح اضافه تری نمیدم. ببینید فیلم رو و بعد نظرتون رو بگید بهم.
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">