فرداش دوباره رفتم. قبل از من نشسته بود کنار دریا. موهاش مادرزادی بلوند بود. منم ساده پوشیده بودم. پرسید: کن آی پوت مای هد آن یور شولدر ؟ گفتم: یا. هیچی نگف. هیچی نگفتم. دوست شدیم.
کیت همه چیش واقعی ه. دروغ نمیگه. نمیگه بی تو می میرم. نمیگه مرد من. قصد تصاحب چیزی رو نداره. داره زندگی می کنه و منم آدم مهمی هستم توی زندگیش. دوسم داره. اولین باری که گف دوسم داره، بوسیدمش. کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. وسط پیاده رو داشتیم می رفتیم؛ ساکت بودیم. انگار که یه دفه به یه نتیجه ای رسیده باشه، اومد جلوم وایساد و دستاش رو زد به کمرش و گف: هی ! آی لاویو !
هنر کیت این ه که می دونه کی باید باشه و کی نه. منم می دونم کی باید حواسم بهش باشه و کی نه. مطمئنم اگرم یه روز ازش جدا شم، عوض نمیشه. عوضی نمیشه. یکی دیگه نمیشه. غریبه نمیشه. دشمن نمیشه. از فیس بوکش ریمووم نمی کنه. بدجنس نمیشه. ازونا نیس که تا بهشون محبت کنی، کنارتن. خارجیا خوبیشون همین ه؛ هر گهی که هستن، صادقن. و من بودن کنار این مدل آدمارو ترجیح میدم به هزارتا مسلمون دروغگوی بی اخلاق دوروی مریض.
کیت دیوونه ست. مث خودم. ساعت پنج صبح، محکم تکونم میده تا بیدار شم. بعد خیلی جدی ازم می پرسه: دو یو لاو می ؟ منم توی خواب و بیداری میگم: یا کریزی ! یا ! انگار که خیالش راحت بشه، با نیش باز دوباره می خوابه. کیت هر وقت با همیم، رژ نمی زنه؛ میگه برات ضرر داره.