اهل غر زدن نیستم. ادامه می دهم. اما می دانی ؟ این روزها که حرف عشق می شود، لبخند آرامی روی لب هایم می نشیند؛ سرم کمی پایین می آید و کم کم لبخند محو می شود. مثل قوها در خودم فرو می روم. دنبال چیزی می گردم. شاید پاسخ قانع کننده ای. اما از چه کسی ؟ آقای خدا ؟ خیر. دیدنی نیستند.
احساس می کنم یک اشتباه استراتژیک در فرستادن من بر روی زمین به عنوان انسان رخ داده است. احتمالا یکی از فرشته ها، پرونده ی من را از قسمت پرندگان، اشتباهی به قسمت پستانداران منتقل کرده است.
خدا ؟ دعا ؟ الا بذکر الله فلان ؟ حفظم این ها را عزیزجان. اما عادت به گول زدن خودم ندارم. با خودم تعارف ندارم. ببینم گوشه ی چیزی یا کسی باز است، یعنی باز است. توجیهش نمی کنم. هیچ کسی یا چیزی از پیش، حق اضافه ای ندارد؛ مگر آن که ثابت کند. خدا ؟ پیامبر ؟ قرآن ؟ عشق ؟ ... زندگی ام را باخته ام عزیزجان؛ برو از کسی بترس که گوشه ش باز نباشد.