مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو



   دوست ندارم بگویم فیلم خوبی ست. می خواهم بگویم، فیلم لعنتی ای ست. لعنتی یعنی چه؟ یعنی تو را با خود همراه می کند و کاری می کند که تو ضعف هایش را نبینی. و اگر هم دیدی، دوستش داشته باشی. عاشقت می کند. دست می کند توی وجودت و نقطه هایی را که تا به حال لمس نشده اند، لمس می کند. تو را به وجد می آورد. توی نوعی را. من را آورد. چون فیلم نزدیکی بود. من در هوای این فیلم نفس ها کشیده بودم؛ بی آن که دانسته باشمش.. وقتی به وجد می آیم، خنده ام می گیرد و فحش رقیقی می دهم. و چند بار در این فیلم به وجد آمدم.
   چیزی که همیشه در عاشقانه ها برایم مهم است، این ست که سطحی نباشد. مکث کند و بعد بگوید. اولین جمله ای که به ذهنش می آید را نگوید. صبر کند. و اگر جمله ی بهتر و نوتری به ذهنش نیامد، سکوت کند. آدم ها و فیلم های این مدلی را دوست تر دارم و همیشه دوست داشته ام این طور باشم. این فیلم هم در همان شروع می گوید که با یک داستان سانتی مانتال مواجه نیستیم. این فیلم، عاشقانه ای ست که تو را به فکر کردن هم وا می دارد. تو را به لایه ی بعدی می برد. و از این حیث، فیلم دوست داشتنی و قابل احترامی ست.
   فیلم، به "درد"، اصالت می دهد. و آن را می پذیرد. مثل زندگی. مثل مرگ. همه چیز سر جای خودش قرار گرفته و به اندازه ی سهمش، به آن توجه می شود. همان طور در مورد زندگی حرف می زنند، که درباره ی مرگ. از زندگی و با هم بودن، لذت می برند و درباره ی بعد از مرگشان با هم حرف می زنند؛ بی آن که ناراحت شوند و یا آن را دور بدانند. آگوستوس با مرگ بازی می کند و آن را استعاره از سیگاری گرفته، که روی لب هایش می گذارد (تا همیشه نزدیکش باشد) اما هیچ وقت آن را روشن نمی کند (اجازه ی قدرت نمایی و کم کردن عمرش را به او نمی دهد.) آن ها شکوه درد و رنج و مرگ را تجربه و احساس کرده اند و در اوج آن، به شوخ طبعی و دیوانگی و عشقی مطبوع رسیده اند.
   این فیلم، اوج های زیادی دارد. و با خیلی از سکانس ها و دیالوگ هایش می شود به زندگی نزدیک تر شد. مثلا آن جایی که آگوستوس از آرزویش برای فراموش نشدن در ذهن مردمان آینده می گوید و هیزل در جوابش می گوید که روزی جهان تمام خواهد شد و دیگر کسی نیست که بخواهد کسی را به خاطر آورد؛ پس بهتر است زندگی کرد و لذت برد و در ذهن عده ی کمتری ماند اما با عمق بیشتر. یا آن جایی که هیزل و پدر و مادرش رو به روی دکترها نشسته اند و دکترها می گویند که رفتن هیزل به آمستردام، برایش خطرناک خواهد بود. و هیزل که به رفتن اصرار می کند و می خواهد از این فرصتی که ممکن ست دیگر نصیبش نشود، استفاده کند. (کاش همه سرطان داشتیم و این باعث می شد تا لحظه ها را بیشتر ببینیم و قدر بدانیم و زندگی کنیم.) جای دیگر فیلم، آگوستوس به هیزل می گوید: تو آنقدر مشغول خودت بودن هستی که اصلا نمی دانی چه آدم بی همتایی هستی. بالا رفتن هیزل از آن ساختمان بدون آسانسور، دقیقا همان کاری ست که او با زندگی اش می کند. می خواهد و انجامش می دهد. و پاداشش، بوسه ای ست که تشویق کردن هم دارد. یا آنجایی که هیزل می گوید یک دردم را نگه داشتم برای روز سخت مبادا. و این که باید آرزوها و دردها را نگه داشت برای روز مبادا و عجله نکرد. و آخر فیلم که آگوستوس می گوید در این دنیا نمی توانی انتخاب کنی که آسیب نبینی؛ اما این حق انتخاب را داری که به چه کسی اجازه بدهی به تو آسیب بزند.
   اما در این فیلم، چیزهایی وجود دارد که آدم را به ورطه ی "ای کاش" گویی می اندازد. مثلا موسسه ی برآورده کردن آرزوها. مثلا پدر و مادرهایی که فهمیده هستند و بینشی دوست داشتنی نسبت به انسان و رابطه دارند. مثلا آدم هایی که وقتی می خندند فقط می خندند و وقتی گریه می کنند فقط گریه می کنند. و تو خیالت راحت است و می توانی اعتماد کنی و نترسی و خودت باشی. اوج فیلم ؟ همان جایی که قبل از عشقبازی، آگوستوس به هیزل می گوید: پایم از زانو به پایین کوچک می شود. (آمادگی داشته باش که پایم مصنوعی ست) و هیزل با لبخند می گوید: با خودت کنار بیا گاس.

مهدیار دلکش

نظرات  (۱)

لعنتی ترین :)
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">