تیستوی سبزانگشتی
موریس دروئون
لیلی گلستان
صدوسیوپنج صفحه
کتاب را با مشقت پیدا کردم؛ از پاساژ صفویِ انقلاب و پشت قفسهای از کتابهای قدیمی. پیرمردِ کتابفروش، حوصلهی گشتن نداشت و من که بیش از سی کتابفروشی و شهرکتاب را گشته بودم، هنوز حوصلهم زیاد بود ..
مثل شازده کوچولو، فقط یک کتاب نیست؛ یک روش زیست است؛ یک ایدهآل؛ تابلویی که بالای طاقچهی مغزت و بهترین گوشهی قلبت، آویزان میشود تا تو آن را مدام ببینی و بخواهی که انسان بهتری باشی. ما به تیستوها و شازده کوچولوها مدیونیم. اما چرا این کتاب، به اندازهی شازده کوچولو، بر سر زبانها نیست؟ این، ظلم است. ظلم است که نشر ماهی دیگر این کتاب را چاپ نمیکند.
عمیقاً مخالفم که این کتاب، مخصوص نوجوانهاست. اتفاقاً این کتاب را باید بزرگترها بخوانند تا به کودکی و خودشان برگردند؛ به روزهایی که خوشبختی، نزدیک بود؛ که ستارهها نزدیک بودند. و میشد راحت با دست چیدشان.
برشی از کتاب:
آدمبزرگها دربارهی همهچیز فکرهای از پیش شناختهشدهای دارند که وادارشان میکند، بدون فکرکردن حرف بزنند، و میدانیم که فکرهای از پیش شناختهشده همیشه عقاید نادرستی بوده است. این عقاید، مال سالها پیش است و معلوم نیست به دست چه کسانی ساخته و پرداخته شده است. اینها دیگر حسابی هم کهنه شده، ولی چون تعداد این عقاید و افکار، زیاد است، و دربارهی همهچیز هم هست، کمتر اتفاق میافتد که کسی آنها را عوض کند و یا تغییری درشان بدهد.