آقای تاناکا دنیای دور و برش را همانگونه که بود، میدید. مثل پدرم نگاهش گنگ نبود. به چشم من همانطور نگاه میکرد که به چکیدن قطرات شیره بر تنهی درختان کاج و یا حلقهی روشن آسمان، در جایی که خورشید، پشت ابر قرار میگیرد.
او در دنیای مرئی زندگی میکرد، حتی اگر همیشه از بودن در آن، احساس خشنودی نمیکرد. او متوجه درختها، گلولای و بچهها در خیابان میشد.