مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۹ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

ساقی از این عالم  ِ واهی رهایم کن!
مهدیار دلکش
ترجیح دادم برم توی خیابونا قدم بزنم. محمد بهم زنگ زد که "مبارک باشه دکتر" گفتم چه رشته ای؟ گفت "دامپزشکی فردوسی" دیگه نفهمیدم چی گفت. قطع کردم. یادمه توی یه کوچه ی تاریک بودم. گریه کردم. دامپزشکیو دوس نداشتم. دامپزشکیو دوس ندارم ...    پنجم ابتدایی فهمیدم باید دکتر بشم. ولی دوس داشتم معلم بشم. اون موقع ها که کتاب تست کم بود، من ۵ تا کتاب تست داشتم. به لطف حمایتای همه جانبه ی پدر، نمونه دولتی قبول شدم! درس خون بودم. از همون روزا به شنیدن کلمه ی "دکتر" عادت کردم. بابام منو دکتر می خواست و توی این راه تلاشایی کرد که اگه توی زندگی خودش انجام داده بود، الان آدم دیگه ای بود! گذشت ...! سوم راهنمایی بابام نذاشت تیزهوشان امتحان بدم. چون مدرسه ی تیزهوشان شهرم رشته ی تجربی نداشت! و من دکتر نمی شدم. دبیرستانم نمونه دولتی قبول شدم. از کلمه ی "دکتر" بدم میومد. از دکتر رفتن. از دکترها و حتا عموی دکترم که عامل اصلی این وضعیت بود.    ادبیاتو دوس داشتم. شعرو دوس داشتم. و سهرابو. روحیه م به زیست و فیزیک و ریاضی نمی خورد. تعریفا و مسئله ها و نموداراشون روحمو زخمی می کردن. ولی باید طبق برنامه ی از پیش تعیین شده، زندگیم ادامه پیدا می کرد. و کرد ...! درسم افت کرد. درسامو دوس نداشتم. شب امتحانی شدم. بی خیال شدم. "همینه که هست" شدم. بد نبودم. بد شدم. به جای درس، شعر می خوندم. شبای امتحان می رفتم اتاق بالا و سهراب می خوندم. درس نمی خوندم.    مشهد دور بود. دور بودنو دوس داشتم. رفتنو دوس داشتم. ناشناخته هارو دوس داشتم. تجربه رو دوس داشتم. طبیعی بود که اولش سخت باشه. ولی سخت موند. یه سال و نیم گذشت ولی مشهد برام غریبه س هنوز! نمیشه دوسش داشت. نمیشه عادت کرد. هنوزم موقع راه رفتن توی خیابوناش، همون حس غریبگی روز اول بهم دست میده! اکسیژنای مشهد سنگینن. توی گلو می مونن. جمع میشن. بغض میشن. حالا تو هی به روی خودت نیار. بدتر میشن. باید بری حرم ...!    مجبوری. تو باید با آدمایی سر یه کلاس بشینی که شب خواب ۲ و ۳ فسفوگلیسرات می بینن. تورو که می بینن یاد آناتومی می افتن. اسب فرضت می کنن و تفاوتای گونه ای استخوناتو با گاو، توی ذهنشون مرور می کنن! مجبوری چند سال با آدمایی باشی که تورو نمی فهمن. مجبوری زندگی کنی. جبری که یا خدا یا بابات یا ...!    ترجیح میدم برم توی خیابونا قدم بزنم!   تولدش شده نوشت: یکشنبه تولد گیتا می باشد. مبارکت باشه یه عالمه خیلی :)
مهدیار دلکش
دل من فقط به بودنت خوشه ...!
مهدیار دلکش
من اینجا روی نیمکتی نشسته ام و تو هم کنارم هستی اما هیچ ردی از خود بر روی برف باقی نگذاشته ای چه حجم کمی دارد خیال تو اینجا!
مهدیار دلکش
ساقه به بالا می رود. میوه فرو می افتد؛ دگرگونی غمناک است!
مهدیار دلکش
خب تقصیر من نبود! مامانم برای اینکه توی خونه تنها نباشم منو با خودش می برد خونه ی فاطمه خانوم! اونا مشغول حرف زدنشون می شدن و زهرا هم مشغول بازی کردن با من! زهرا خوشگل بود و مهربون. موهای طلایی داشت. یه عالمه حرفای خوب بلد بود. ۱۳ سالش بود. زهرا رو دوس داشتم. و همیشه وقتاییم که خونه بودم، شعرایی رو که اون یادم داده بود، با خودم تکرار می کردم.  ۵-۶ سالم بود ولی حتا توی خیالات بچگیمم هیچ وقت باهاش عروسی نشدم!    مامانم با فاطمه خانوم قهر کرد و دیگه زهرا رو ندیدم. چون فاطمه خانوم نمی ذاشت زهرا بیاد توی کوچه! منم مجبور بودم با بقیه توی کوچه بازی کنم. افسانه و پریسا و ریحانه و فاطمه و اشرف هم بازیام بودن! کوچه مون پسر هم سن و سال من نداشت. و همشون از من بزرگ تر بودن. مامانم نمی ذاشت باهاشون بازی کنم. اشرف بیشتر از بقیه دوس داشت هم بازیم باشه. همیشه توی خاله بازیا دوس داشت زن من باشه. ولی من دوس نداشتم با اون خاله بازی کنم. همیشه افسانه رو صدا می کردم تا بیاد و باهام عروسی بشه. به همین خاطر اشرف همیشه از افسانه بدش میومد.    از بین هم بازیای کوچه، فقط افسانه رو دوس داشتم. و همیشه بازی کردن باهاش برام دوس داشتنی بود. دختر خیلی خوب و خوشگل و مهربونی بود. اونم از من خوشش میومد ولی دوس داشت با همه ی بچه های کوچه بازی کنه. بیشتر وقتا وسط خاله بازی با من، یه دفه می رفت با بقیه گرگم به هوا بازی می کرد! و من همیشه همه ی حواسم به بازی اون بود. برای اینکه مجابش کنم فقط با من بازی کنه، از مامانم پول می گرفتم و براش آدامس می خریدم. و یواشکی بهش می دادم. شایدم برای دیدن خنده اش موقع دیدن آدامس اون کارو می کردم. نمی دونم واقعن! هیچ وقت سر از بعضی کارای اون موقع م در نمیارم. ولی افسانه هیچ وقت نخواست فقط من هم بازیش باشم. حتا بعضی وقتا موقع خاله بازیمون دستمو مینداختم دور گردنش که از پیشم تکون نخوره. ولی افسانه زود خسته می شد و می رفت با بقیه گرگم به هوا بازی می کرد.    یادمه یه روز داشت لی لی بازی می کرد. منم با اینکه لی لی دوس نداشتم، رفتم و گفتم: ((منم بازی افسانه؟!)) گفت: ((اوهوم بیا وایسا توی صف!))‌ وقتی نوبت من شد و خواستم سنگو پرتاب کنم، پریسا افسانه رو صدا زد و همگی رفتن گرگم به هوا! هیچ وقت اون صحنه و اون دل شکسته ی کوچولوم، از یادم نخواهد رفت!    برای افسانه هم بازیه خوبی نبودم. یا جوری نبودم که بخواد فقط با من بازی کنه. هرچی که بود هیچ وقت هم بازیای خوبی برای هم نبودیم و نشدیم. بعد از یه مدت دیگه کوچه نرفتم. ترجیح می دادم تلویزیون تماشا کنم و سرمو با کتابای نقاشی و اسباب بازیام گرم کنم. اون جوری افسانه م با هر کی می خواست بازی می کرد. البته فک نکنم مغز نخودم این چیزارو اون موقع درک می کرد! الان که بهش فک می کنم میگم شاید اینجوری بوده! همیشه وسوسه می شدم که برم توی کوچه و ببینمش. اما هیچ وقت نرفتم. یه سال بعدشم که می رفتم مدرسه، هر روز صبحا، چن ثانیه خونشونو که درست روبروی خونه ی ما بود، نگاه می کردم. موقع برگشتنم همین طور!    الان که یاد اون روزا میفتم، کلی دلم غش میره. کلی نیشم باز میشه. نگاه ها و علاقه های پاک اون روزا رو با هیچی عوض نمی کنم. چن وقت پیش افسانه رو اتفاقی توی خیابون دیدم. اونم منو دید ولی نخواست بشناسه. شایدم واقعن نشناخت. ولی من شناختمش و یاد اون روزامون افتادم. سرمو انداختم پایین. یه قطره اشک آروم از روی صورتم افتاد!
مهدیار دلکش
صدام کن که دوباره      بشم عاشق ِ عاشق!
مهدیار دلکش
کی اشکاتو پاک می کنه شبا که غصه داری؟!
مهدیار دلکش
دیری ست رژ نمی زنم مبادا سرب بخوری               یه توضیح کوچولو نوشت: پست انتقادی ست!
مهدیار دلکش