مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۷ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد ...!
مهدیار دلکش
از خواب که بیدار میشم، چارزانو میشینم توی جام و همون طور یه چشمی و خوابالود، گوشیمو برمی دارم و نیگاش می کنم. وقتی مطمئن میشم برام اسمس نیومده، پرتش می کنم کنار بالشم. به "خودم" میگم: ((خب امروز چیکاره ای؟!)) "خودم" میگه: ((امروز کار خاصی ندارم. اصن چن روزه حس زندگی نیس، پایه ای بمیریم؟!)) بهش میگم: ((خفه شو! باز به تو رو دادم من؟! رمانم هست اونو می نویسم.)) "خودم" با حالت حق به جانبش میگه: ((آخه رمان نوشتنم شد کار؟! واسه کی می نویسی اصن؟! کی میخواد بخونه اینارو؟!)) بهش میگم: ((اونش به تو ربطی نداره! هستن کسایی که بخونن!))   از جام بلند میشم و صورتمو می شورم. وقتی قطره های آب به صورتم می خورن، حس خوبی بهم دست میده. حس بچه لاک پشتیو دارم که برای اولین بار وارد آب شده و از برخورد آب به بدنش، هم متعجبه هم خوشحال! هر روز رو یه هدیه از طرف خدا می دونم و هر وقت که یادم باشه ازش تشکر می کنم که مثلن امروز "جمعه" رو بهم داده. اجازه ی "بودن" داده بهم. حتا "خودم" با همه ی خریتش، گاهی این موضوع رو درک می کنه که "بودن" چقد خوبه. این که امروز میشه یه نفرو خوشحال کرد. میشه به یه بچه فینگیلی سلام کرد. میشه به یه نفر لبخند زد و جواب لبخندو دریافت کرد. کلی کار خوب میشه کرد، وقتی بشه "بود". و این از معدود نکته هاییه که "من" و "خودم" روش تفاهم داریم!   میرم سراغ کامپیوتر و وبلاگم. مثل همیشه "خودم" جواب کامنتارو میده. بعد مسنجرو باز می کنم. فقط سالومه چراغش روشنه و مثل همیشه به جای سلام میگه: ((عه این پسره!)) "خودم" عاشق نشستن پشت کامپیوتره و حتا چتارم اون انجام میده اکثرن! وقتی مامان صدام می کنه، تازه متوجه میشم که چن ساعتیه دارم چت می کنم و مثل همیشه گذر زمان رو حس نکردم. "خودم" به مامانم میگه: ((باشه الان پا میشم.)) به "خودم" میگم: ((بسه دیگه پاشو!)) "خودم" که اصولن ادب نداره، میگه: ((اصن به تو چه؟! برو دنبال کارت تو!)) دعوای "من" و "خودم" تا اخطار دوم مامان ادامه داره و در نهایت به نفع "من" تموم میشه. با سالومه خداحافظی می کنم و کامپیوترو خاموش!   مامان میگه: ((پاشو برو بیرون یه کم بگرد. از بس تو خونه موندی خل تر شدی! هی با خودت حرف می زنی!)) به مامان میگم: ((من کی با خودم حرف زدم؟!)) مامان میگه: ((خودت حواست نیس، ما که می شنویم.)) یه دفه یادم میاد که توی درگیری بین "من" و "خودم"، دو سه تا سیلی به "خودم" زدم که البته برای هوشیاریش لازم بود. ولی خب مامان نباید آخرین ورژن دیوونه بازیامو می دید!   لباسامو می پوشم و می زنم بیرون. در خونه رو که باز می کنم، یه نفس عمیق می کشم. بعداز ظهر مخملی با آفتاب کم جونش ازم نیشگون می گیره انگار! به همه ی بچه کوچولوهای کوچه مون سلام می کنم و میرم به طرف سر کوچه. دو دقیقه ای طول خیابونو قدم می زنم تا بلخره یه تاکسی میادو سوارش میشم. وقتی از پنجره ی ماشین باد به صورتم می خوره، چشامو می بندم و خودمو توی یه مزرعه ی بزرگ گندم تصور می کنم که با هر وزش باد، خوشه های گندمش موج بر می دارن. سبک میشم. یه کلبه اون انتها می بینم. یه دختر کنار کلبه وایساده و برام دست تکون میده. چه نگاه آشنایی داره! تا میام دختر کنار کلبه رو بشناسم، تاکسی به آخر خط می رسه و ترمز می کنه! همه ی ابرایی که بالای سرم درست شده بود، از بین میره!   وقتی توی هردوتا گوشم هندزفیری باشه، یعنی دلم خیلی گرفته و جز صدای آهنگ هیچی نمی خوام بشنوم. دلم عجیب تنگ شده. اونقد که زیر لب میگم: ((بی تو من در همه ی شهر غریبم!)) و بعد عکس پشت صفحه ی گوشیمو نگاه می کنم. دختری که با چشمای خوشگل و مهربونش به بالا خیره شده. ته دلم غش میره! توی گوشیم عکس دختر زیاد دارم ولی این عکس یه چیز دیگه س! حتا "خودم" هم که عادت داره همیشه ساز مخالف بزنه، عاشق این عکسه!   مسیر رو بر می گردم و این بار سوار اتوبوس میشم. روی صندلیه روبروم یه مرد 30 ساله با دختر 5-6 ساله ش میشینه. دختره از اون دختر کوچولوهاییه که من عاشقشونم! تا رسیدن به خونه "خودم" برای دختره زبون درمیاره و آخراشم کارشون به تفنگ بازی می کشه. "خودم" بدون اینکه به چشمای متعجبه توی اتوبوس توجه کنه، به کارش ادامه میده و لبخندای دخترک، "خودم" رو بیشتر به ادامه ی کارش ترغیب می کنه.   خیلی زود اتوبوس به ایستگاه نزدیک خونه می رسه. با دخترک بای بای می کنم و پیاده میشم. تا رسیدن یه خونه، مدام عکس پشت صفحه ی گوشیمو نگاه می کنم و به "خودم" چک می زنم! یه بوس فوتی برای ماه (خدا) می فرستم و از محبتی که امروز در حقم کرده، تشکر می کنم. وقتی زنگ خونمونو می زنم، با خودم میگم: ((شاید رسالت امروز من این بود که اون دخترک توی اتوبوسو شاد کنم!))
مهدیار دلکش
من تورو کم دارمو تو دل دیوونمو ...!
مهدیار دلکش
احساساتم را ریز ریز پس انداز می کنم در قلک دلم قلک که پر شد خودش می شکند و من با آن همه احساس چند شعر می خرم از آسمان از شب از گل
مهدیار دلکش
رگه خوابه این دل، تو دست تو بوده ...!
مهدیار دلکش
من کجا خوابم برد ...؟!
مهدیار دلکش
دوباره برگشتم انگار!                          اگه خدا بخواد دوباره با همون سبک و سیاق قدیمی میخام بنویسم!                          ولی خیلی کمتر از قبل میام اینجا! فقط در حدی که زنده بمونه!                          می خواستم اینجارو حذف کنم. یعنی داشتم حذف می کردم ... اما نتونستم!                          نتونستم قسمتی از خودم رو حذف کنم!      مژدگانیم میدم نوشت: کی می تونه صاحب این عکسو برام پیدا کنه؟! میخام با مامان باباش صحبت کنم، دختر من بشه!
مهدیار دلکش