دشت ساکت است. گاه گاهی صدای گوسفندی چرت آسمان را پاره می کند. گوسفندان شکر می کنند. سگ گله کنار من است. از من مراقبت می کند!
از این بالا جنگل زیباتر است. همه چیز از بالا زیباتر است. خسته ام. خستگی دیروز هنوز در تنم مانده. دیروز مزرعه را تنهایی وجین کردم. دیگر حتا نی زدن هم آرامم نمی کند. باید بخوانم. "جان مریم" شاید آرامم کند. اما نه! مزاحم نماز گوسفندان نمی شوم.
دلم می خواهد دست یکی از آدم هایی را که برای تفریح به جنگل آمده اند را بگیرم و بیاورم اینجا کنار خودم بنشانم. و به او نشان بدهم که این دو گوسفند سفید چقدر بیشتر از آدم ها عشق را می فهمند. و چقدر نگاه هایشان عمیق تر است ...! کمی که فکر می کنم دیگر دلم چنین کاری را نمی خواهد. نشان دادن نمی خواهد. خسته شده است از "دیوانه" شنیدن ها. دلم تنهایی می خواهد.
وقتی نسیم می وزد گوسفندان لذت می برند و با صدای بلندتری خدا را شکر می کنند. این را دیروز فهمیدم. آن قدری که از گوسفندان آموخته ام از انسان ها یاد نگرفته ام! گوسفندان بیشتر خوبند. هر وقت می بینند حالم خوب نیست و در خود فرو رفته ام صداهایشان متفاوت می شود. دیگر شیطنت نمی کنند. آرام تر می شوند.
هوا رو به تاریکی می رود. خورشید بغض کرده و آرام آرام می رود. آسمان از آدم ها ناراحت است. صورتش قرمز شده است. می خواهد ببارد انگار! باید بروم. سگ گله کنار من خوابش برده است. آرام بیدارش می کنم و همگی به مزرعه می رویم. از روی تپه روستا پیداست و خانه ی من که همیشه چراغ هایش روشن است.