مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

در بی مجالی و لالی، کاغذ ِ به آتش رسیده را مانم ...!
مهدیار دلکش
باد که می آید ده پر از شادی می شود درختان می رقصند گندم ها موج مکزیکی می روند گاوها دمشان را تکان می دهند و بزغاله ها بالا و پایین می پرند ... چند لحظه ی بعد ابرها نزدیک خورشید می روند و نور ده را تنظیم می کنند در انتها باران می بارد و این بار کشاورزان از خود بی خود می شوند رنگین کمان، رقص ِ نور ِ پایکوبی ِ دختران ده می شود باد که می آید خدا هم پرشورتر ست انگار!
مهدیار دلکش
بار ِ غم ِ عشق ِ او را گردون نیارد تحمل       چون می تواند کشیدن این پیکر ِ لاغر من ؟
مهدیار دلکش
خورشید هنوز از دیروز خسته بود. دلش می خواست کمی بیشتر بخوابد. اما خیلی ها چشم انتظار آمدنش بودند. جوانه ای می خواست به دنیا بیاید. دختری می خواست نامزدش را ببیند. گنجشکی می خواست برای اولین بار پرواز را بیاموزد. روحانی ای می خواست برای اولین بار سخنرانی کند. دزدی می خواست توبه کند. و کارمندی می خواست صبح زود حقوقش را بگیرد.    خدا به خورشید اجازه نداد که بیشتر بخوابد. به هر سختی ای که بود بیدارش کرد و آرام آرام با چشم های خواب آلودش از پشت کوه در آمد ... اندام شهر، یک به یک بیدار می شدند. مردم آهنگ کار کرده بودند و کم کم در خیابان ها جاری می شدند. رفتگری با لباس نارنجی رنگش، روی چمن های کنار اتوبان نشسته بود و با ولع، دهانش را از نان و پنیر پر و خالی می کرد. پیرزنی چادرش را محکم با دندان گرفته بود و مشغول وسایل ورزشی کنار پارک بود. چند متر آن طرف تر دختر و پسری مشغول یکدیگر بودند! مقنعه ی دخترک افتاده بود و او حواسش نبود؛ و شاید هم بود ...!   پسرک عینکی ۷-۸ ساله ای بندهای کیفش را با دست هایش گرفته بود و منتظر سرویس مدرسه اش بود. سر چهار راه تصادف شده بود. کارمندی پشت پراید سفید رنگش به ساعت نگاه می کرد. شهر شلوغ شده بود. پیچکی دور درختی پیچیده بود. درخت خجالت می کشید. گلی غنچه کرده بود. منتظر پروانه ها بود. یاکریمی در تکاپو بود. جوجه هایش گرسنه بودند. وزیری دروغ هایش را روی کاغذ دسته بندی می کرد. و گوینده ی اخباری قبل از شروع برنامه، با وجدانش درگیر بود. زن بیوه ای دنبال کتاب تعبیر خواب می گشت.    خداوند چهارزانو در آسمان نشسته بود و کتاب آن روز را ورق می زد. گه گاهی روی یک صفحه خیره می ماند و روی ریش های سپید بلندش دست می کشید. و با پاک کن و مدادش سرنوشت تازه ای می آفرید ...
مهدیار دلکش
اندوه ِ مرا بچین که رسیده است!
مهدیار دلکش