مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
مهدیار دلکش
اشتباهی باید پیش آمده باشد. نمی دانم کی یا کجا، اما بی شک اشتباهی شده. من در میان آدم ها موجود بیگانه ای هستم. نمی فهممشان. باید کسی وردی خوانده باشد. یا خدا کم لطفی ای کرده باشد. وگرنه من اینجا نمی بودم.    احتمالن پرنده ای بوده ام. پرستویی شاید. و با پرستوهای دیگر کوچ می کرده ام. همیشه آخرین پرستو بوده ام. کم حرف بوده ام حتمن! تفریحم این بوده که کنار چشمه ای بنشینم و به صدای آب گوش کنم.    یا شاید خوشه ی گندمی بوده ام در یک گندم زار. و با هر اشاره ی باد، پا به پای گندم های دیگر می رقصیده ام. حتمن آفتاب را دوست داشته ام. دوست داشته ام وقتی ذرات آفتاب روی تنم نشسته اند، بادی نوزد. آفتاب ملایم به من حس بودن می داده است.    شاید شاخه ی بیدمجنونی بوده ام و وزش هر نسیم، مرا به وجد می آورده است. همدم گنجشکان بوده ام. سایه ام مامن کودکان بوده است یا شاید میعادگاه دو جوان عاشق.    شاید درب انبار متروکه ای در یک روستا بوده ام. آن قدر تنها بوده ام که باز و بسته شدن هر ماهه ام را متوجه نمی شده ام.    شاید عروسک کوچکی بوده ام. گوشه ی ویترین یک مغازه ی قدیمی که کسی من را نمی خریده. آن قدر غبار عادت رویم نشسته بوده که برق چشمان کودکان زیبارو هم شوری در من ایجاد نمی کرده است.    شاید توپ چهل تکه ی پاره ای بوده ام گوشه ی کمد مدرسه ای قدیمی و همه از دیدنم ناراحت می شده اند.    شاید ستاره ی کم نوری بوده ام گوشه ای از آسمان و دور از همه. پسرکی من را ستاره ی خودش می دانسته و هر شب نگاهم می کرده. نمی دانم؛ من هر چه بوده ام این نبوده ام. با آدم ها نبوده ام. من غریبه ام با آدم ها؛ و این درد است.
مهدیار دلکش