مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

اگرچه به ظاهر جسم خسته س؛ ولی دل ... دریایی ست!
مهدیار دلکش
چشمانت را ریز کرده ای. و من را تماشا می کنی. "زیر نور آفتاب زیباتر از همیشه ای" را زیر گوشت می گویم. و بازویت را آرام می بوسم. بی حرکت می مانی. روسریت را از روی سرت بر می دارم و از روی نیمکت بلند می شوم. تعجب می کنی و با لبخند اسمم را صدا می زنی. روسریت را باز می کنم و روی صورتم می اندازم. بوی موهایت، به وجدم می آورد. دست هایم را باز می کنم و دور خودم می چرخم. خودم را در آسمان حس می کنم. بعد از چند لحظه سرم گیج می رود و به سختی سر جایم می ایستم. روسری را که از روی صورتم بر می دارم، چهره ی خندانت را می بینم. زیر نور آفتاب، موهایت هم زیباتر می شود. بوسیدنی تر از همیشه شده ای ...    کنارم روی چمن دراز کشیده ای. و هر دو به آسمان خیره شده ایم. ابری را نشانم می دهی. تایید می کنم که زیباست. نوک انگشت اشاره ت را می بوسم. شستم را به شستت می چسبانم و انگشت اشاره ام را به انگشت اشاره ات می رسانم. از دیدن قلب بین انگشتانمان ذوق می کنیم. در آغوشم می کشی ...    کافه ... رگ های دستت ......    نشسته ام لب پشت بام. پاهایم را آویزان کرده ام و تابشان می دهم. به سوسوی یک ستاره ی دور خیره مانده ام. از پشت می آیی. با دست هایت، چشم هایم را می گیری. حس آرامش را در جانم می ریزی. دست هایت را می بوسم و کنار خودم می نشانمت. سرت را روی شانه م می گذاری ...    بیشه زار… به بید مجنونی تکیه داده ایم. پشت به پشت هم. سهراب می خوانیم. تو: در نهفته ترین باغ ها، دستم میوه چید. من: و اینک شاخه ی نزدیک! از سرانگشتم پروا مکن. تو: بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست؛ عطش آشنایی ست. سر می چرخانم و با لبخندی آرام می گویم: درخشش میوه! درخشان تر. نسیمی وزیدن می گیرد. گنجشکان زیباتر از همیشه می خوانند...    باران می بارد. لباس هایمان را می پوشیم تا حسابی قدم بزنیم. نزدیک صبح است و خیابان ها خلوت. هر چقدر شعر بارانی که بلدیم، برای هم می خوانیم. خوب که خیس می شویم، وسط خیابان می ایستیم و تا آخرین نفس می خوانیم و می رقصیم ...    رو به تو نشسته ام و پارو می زنم. نگاهم می کنی و لبخند می زنی. دریا را می شکافیم و جلو می رویم. اطرافمان پر از منظره های بکر و زیباست. اما تو دیدنی تری. مخصوصن زیر نور آفتاب... پاروها را رها می کنم و سرم را روی پایت می گذارم. چشم هایم را می بندم. تکان های آرام قایق، حس خوبی می دهد. اما حس بهتر وقتی ست که موهایم را نوازش می کنی و آرام برایم می خوانی:  ...... We're gonna run, nothing can stop us  ...... Just you and me, all else is nothing
مهدیار دلکش
آهای درختای انار! دیکته ی بی غلط کجاست؟
مهدیار دلکش
انسان مختار است. و او باید بداند که مختار است. مادامی که باور مختار بودن در او رسوخ نکند، قادر نخواهد بود که به حقوق خود دست یابد. و همیشه تن خواهد داد. باور اختیار و آزادی، آتش زنه ی خواستن و حرکت است.    در آیه ی 108 سوره ی یونس آمده است (خطاب به پیامبر): "بگو: ای مردم! این قرآن که سراسر حق است، از جانب پروردگارتان برای شما آمده است؛ پس هر که بدان هدایت یابد، تنها به سود خود هدایت یافته است و هر که گمراه گردد، تنها به زیان خود گمراه شده است. و بگو: من بر شما گمارده نشده ام و امورتان در اختیار من نیست تا بتوانم رهنمودهای این کتاب را بر شما تحمیل کنم." (قل یا ایهاالناس قد جائکم الحق من ربکم فمن اهتدی فانما یهتدی لنفسه و من ضل فانما یضل علیها و ما انا علیکم بوکیل) پس چگونه است که عده ای خود را بالاتر از خدا و پیامبر می دانند و می خواهند رهنمودهای تراوش شده از ذهن خود را با نام دین و مصلحت، بر دیگران تحمیل کنند؟! چگونه است که عده ای خود را وکیل و ولی و اختیاردار امور دیگران می دانند؟!    امام من گفته است "مسلمانان واقعی، شاد و سرزنده هستند." غم و اندوه بیش از اندازه را کسانی در ما می دمند، که سودشان در آن است و ما مسلمانان نباید بگذاریم این انحراف بزرگ، بزرگ تر شود. غمگین بودن مردم، خواسته ی همان کسانی است که مدام راه های ارتباطی را می بندند. کسانی که از فهمیده شدن مردم می ترسند. کسانی که از عادی بودن زندگی مردم هراس دارند. کسانی که از راه های مختلف ما را به مرگ می گیرند تا به تب راضی باشیم. کسانی که به جای آزادگی و آزادی خواهی حسین (ع)، تشنگیش را فریاد می کنند...    گشت ارشاد و جمع آوری ماهواره ها در ایران به همان اندازه مذموم است که منع تحصیل دختران محجبه در اروپا. و همان اندازه که هالووین و گاوبازی و کلیسا محترم است، عزاداری و مداحی و مسجد هم محترم است... اسلام من، دین برخورد با مو و لباس دختران نیست. در دین من، زن جنس دوم نیست. دین من زن را نوع بشر می داند. مانند مرد...    دختر چادری مسلمانی که هر هفته به نماز جمعه می رود با دختر مسیحی ای که هر هفته کنار دریا آفتاب می گیرد، به یک اندازه محترم است و آن چه متمایزشان می کند، رفتار و اعمالشان است. ملاک تمایز هم وطنی که عکس شهید در اتاقش زده، با جوانی که هر هفته در کلاب ها می رقصد، انسانیتشان است.    آن زمانی که خداوند بعد از خلقت آدم به خود آفرین گفت، نه اسلام بوده و نه مسیحیت و نه دین های دیگر. پس انسان ها جملگی قابل احترام هستند. ما حق نداریم انسانی را به خاطر دین یا عقیده یا پوششش مورد استهزا یا سوال قرار دهیم. ما فقط می توانیم انتخاب کنیم که کدام تفکر یا انسان را در حلقه ی نزدیکان خود راه دهیم.    اسلام من در این دنیا در مورد خوبی انسان ها قضاوت نمی کند. قرآن من گفته است: لا تجسسوا... (در زندگی یکدیگر سرک نکشید.) امام اول من گفته است: اگر کسی را شب در حال گناه یافتی، صبحش بر او گمان بد نبر؛ شاید توبه کرده باشد.    قضاوت دین من در دنیای دیگر است. آن هم فقط بر اساس کارهای خوب و کارهای بد هر شخص. آیه ی 35 سوره ی انبیا می گوید: هر انسانی مرگ را خواهد چشید و ما شما را در مدت عمرتان، چنان که باید، به بد و نیک می آزماییم و سرانجام به سوی ما بازگردانده می شوید. (کل نفس ذائقه الموت و نبلوکم بالشر و الخیر فتنه و الینا ترجعون) هر انسانی برای خودش خوب و بدهایی دارد و بر همان اساس قضاوت می شود و باید بتواند پاسخگوی اعمالش باشد. قرآن لا یکلف النفس الا وسعها گفته است و وسع و شرایط زندگی هر انسانی را خدا می داند؛ نه بنده هایی که خود دارای ایراد و خطا هستند. حساب و کتاب هر انسانی با خدای مهربان خود است. و هیچ آدمیزادی حق ندارد عقیده و روش خود را به دیگران دیکته کند و برای خود خدایی کند. حسبنا الله نعم الوکیل، نعم المولا و نعم انصیر.    غایت و نهایت من انسان کامل شدن است و راهش اسلام. راهی که کوتاه تر می دانمش. دین، تنها یک راه است و هرکس با هر راه و مرام و عقیده ای می تواند با من هم سفر باشد؛ اگر مقصدش انسانیت باشد. اگر دروغ نگوید. اگر غیبت نکند. اگر تهمت نزند. اگر به کسی آزار نرساند. اگر حق کسی را نخورد. و خدا را در نظر داشته باشد.    ما به دنیا نیامده ایم که مسلمان شویم. ما به دنیا نیامده ایم که نماز بخوانیم یا روزه بگیریم. ما به دنیا آمده ایم که انسان کاملی بشویم و باشیم. نماز می خوانیم که شکرگزاری و احترام گذاشتن را یاد بگیریم. (که اگر خدا را شکر نگوییم، دیگر چه کسی سزاوار شکرگزاری است؟!) نماز می خوانیم که متکبر نبودن و مغرور نبودن را تمرین کنیم. منظم بودن را. روزه می گیریم که انسان با اراده و محکمی شویم. این ها به پیشرفت ما در مسیر کمک می کند. ما مسلمان می شویم که انسان کاملی شویم و بعد از آن به جایگاه ابدیمان کوچ کنیم.    چندین بار در قرآن بعد از ایمان به خدا، عمل صالح آمده است. (فارغ از جنسیت یا موارد دیگر) آیه ی 7 سوره ی کهف می گوید: ما آن چه را که روی زمین است، زینتی برای آن قرار داده ایم تا بدین وسیله مردم را بیازماییم که کدام یک از آنان کردارش نیکوتر است (انا جعلنا ما علی الارض زینه لها لنبلوهم ایهم احسن عملا)    در آیه ی 26 سوره ی یونس آمده است: برای کسانی که کار نیکو کرده اند، بهترین پاداش و پاداشی افزون بر آن خواهد بود. بر چهره هایشان هیچ غبار سیاهی نمی نشیند و هیچ ذلتی آن ها را فرا نمی گیرد. آنان اهل بهشتند و در آن جاودانه اند. (للذین احسنوا الحسنی و زیاده و لا یرهق وجوههم قتر و لا ذله اولئک اصحاب الجنه هم فیها خالدون).    خداوند در سوره ی کافرون خطاب به پیامبرش می گوید: بگو ای کافران قریش! پیشنهاد شما که من بت هایتان را بپرستم تا شما هم خدای مرا بپرستید، هرگز قابل قبول نیست. نه من آن چه را شما می پرستید خواهم پرستید و نه شما پرستنده ی کسی هستید که من او را می پرستم." (قل یا ایهاالکافرون. لا اعبد ما تعبدون. و لا انتم عابدون ما اعبد) و در آخر می گوید: " دین شما برای خودتان و دین من هم برای خودم" (لکم دینکم و لی دین) و قطعن انسان های سال 2011، از کافران قریش که پیامبر را در کنار خود داشتند، کافرتر نیستند!   + ترجمه ها از آقای سید محمدرضا صفوی و بر اساس تفسیر المیزان بود.
مهدیار دلکش
بازی عوض شده و همان هم قطارها       از داخل قطار به ما سنگ می زنند
مهدیار دلکش
قدم می زدم. دست به سینه. سرم گرم تماشا بود و لب هایم شکر می کردند: الحمدلله الذی خلق السماوات و الارض و ما بینهما. کودک شوقم، از دیدن آن همه حجم بودنی های پرچگال، شگفت زده و مشحون شده بود. خانه هایی که زاویه نداشتند و مهربان بودند. صنوبرهایی که قامتشان، چشم هایم را سوی خدا می کشاندند. صنوبرهایی که نازکی شاخه هایشان، قدم هایم را آهسته تر می کرد. آب زلال رودخانه ای که مرا به فکر فرو می برد. تصور این که در یک لحظه میلیون ها مولکول آب در حال حرکت اند، ناخواسته فروتنم می کرد. دوست داشتم برای تک تکشان آرزوی موفقیت بکنم. ولی امکانش نبود. آنجا بود که یکی دیگر از ناتوانی های انسان، برایم آشکار شد... چشمانم به هر طرف که می چرخیدند، چند ثانیه ای مات و مبهوت و دچار آن همه هارمونی و هماهنگی می شدند.    رگبرگ های برگ یک شاخه ی نزدیک، من را تا چند ثانیه به دورها برد. روحم به آسمان رفت و از کنار خداوند به کالبدم و رگبرگ های آن برگ، خیره ماند. وقتی خوب سرشار شد، بازگشت و من به راهم ادامه دادم. روی آن رگبرگ ها، جای انگشتان خداوند دیده می شد.    من مورد هجوم آیات قرآنی قرار گرفته بودم. آیاتی که هر یک رنگی و شکلی اختیار کرده بودند... در میان آن همه آیه، چشمانم روی آیه ی سپید جامه ای مکث کردند. که آن تو بودی. تو بودی که کودکم کردی و مشتاقانه به تماشایم نشاندی. تو بودی که مادرم کردی و شور نوازش را در دستانم زنده کردی. در خود فرو رفته بودی. چیزی می خوردی. اما نه از سر شوق. پیدا بود اجباری ست. غم داشتی. پیدا بود که آن مرد روستایی را دوست نداری. او برایت غذا می ریخت ولی نگاهت نمی کرد. از کنارت عبور می کرد و نگاهت نمی کرد.  آن مرد همان طور که از کنار دیوار عبور می کرد، از کنار تو نیز می گذشت. انگار او نمی دانست تو قلب داری. شش داری. مخچه داری. در رگ هایت خون داری. او نمی دانست و تو غمگین بودی. چشم هایت همان کار را با من کرد، که رگبرگ های آن برگ. می شد جای لبان خدا را روی چشمان معصوم و بزرگت دید. گرمای نگاهم را حس کردی و در چشمانم زل زدی. طولانی. حرف هایت چه آشنا بودند... سراسیمه ترکت کردم. چون نباید عادت تنهاییت را بر هم می زدم. نباید دلگرمی و تکیه گاهت می شدم. و با چشمانی خیس، از روستایت رفتم.    من غذا خواهم خورد. دستشویی خواهم رفت. من به زندگیم ادامه خواهم داد. اما تو را فراموش نخواهم کرد. تو در من زنده خواهی ماند و همیشه در لحن حرف هایم جاری خواهی بود... سرت سلامت الاغ روستای زشک!
مهدیار دلکش