مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

باورم کن که شعر در من، طغیان یگانگی ست و حماسه ی دوست داشتن                                    من دیگرگونه دوست می دارم و دیگرگونه یگانه ام...
مهدیار دلکش
از روزی که رفتی درختان حیاط قد نکشیده اند .. خورشید، با تو همقدم شد تا مبادا لحظه ای آب، در  دل سایه ات تکان بخورد .. اطلسی ها هنوز با خیال چشم های تو گل می دهند و خود را با عطر تو اشتباه می گیرند و ماهیان حوض با دهان های باز بر لب آب می آیند و نام تو را صدا می زنند .. تنها مانده ام با حوض و باغچه و خانه و شهری که خورشید ندارد   + وقتی پدرم سهراب، عاشقانه می نویسد: "مهری سلام، می خواهم حرف بزنم، می خواهم با تو حرف بزنم. اما نه، با تو باید از سر حد حرف گذشت. نمی دانم چرا به نظرم می رسد که همان لبخند شیطنت بار همیشگی روی لب های توست. لبخندی که چکیده ی یک کتاب حرف است و با این همه حرف می زنم... به کجای گذشته سفر کنم که جا پای این دوستی را نبینم. یاد همه ی لحظه هایی می افتم که زندگی را زیسته ام. زندگی من هرگز ادعا نخواهد کرد که در خلوت می گذشته است. تازه کدام خلوت؟ خلوتی پر از این و آن، پر از این سنگ و آن درخت، زندگی ما را به این سو و آن سو می برد. مثلن تو، تراوش زندگی مرا در چه لحظه های شفافی ریخته ای. اما اینجا جای سپاس گزاری است. آه که خوبی دیگران چه دردناک است. تو برای من دردناکی، این حقیقی است. و من در برابر تو باید خاموش باشم. این تنها کاری است که از دست من بر می آید..." (کتاب هنوز در سفرم، صفحه ی 87)    اول بگم که بولد کردن رو توهین به مخاطب می دونم. ولی این مورد استثنا بود. هر دفه که به دو جمله ی بولد شده می رسم، نمی تونم ادامه بدم خوندنو. میرم توی فکر. و با تمام سلولام حس می کنم منظور و حس سهرابو. کلن کتاب "هنوز در سفرم" رو نمیشه یه نفس خوند. بعد از هر جمله باید مکث کرد. وگرنه مفهوم و تصویر و حس جمله ها، خوب منتقل نمیشه. گاهی اوقات انقد به شعف می رسم از خوندنه جمله های این کتاب که خنده م می گیره. خلاصه ش که اوصیکم بتقوالله و "هنوز در سفرم"!  + چیزی بیش از سیمای ما، به ما ماننده است و آن لبخند ماست. (ویکتور هوگو)
مهدیار دلکش
آخر من از گیسوی تو، خود را بیاویزم به دار
مهدیار دلکش
بهشت کوچکم! نه رودهای تا همیشه عسل چشم هایت را می خواهم و نه حوریان بزک کرده ی لب هایت را ... من از بهشت به آبشار موهای تو قانعم تا کنارش بنشینم و با هر رشته اش، شعری ببافم      + ((در زندگی مان گاهی با انسان هایی روبرو می شویم که یقین داریم چیزی شان نیست. توی خودشان هستند. همین طوری تلخند. با خودشان قهرند. یعنی تلخ نیستند. از دنیای بیرونشان بریده اند. توی خودشان اند. با کسی نمی جوشند. وقتی چیزی ازشان می پرسی جوابت را نمی دهند و به تو برمی خورد. وقتی هم به رویشان می آوری، با معصومیت هرچه تمام تر یادآوری می کنند که از سکوتشان منظوری نداشته اند. فقط نمی دانند چه جوابی باید بدهند. این جور انسان ها جزو سوتفاهم های این جهان اند. این جهان و انسان هایش را باور ندارند. اصلن انگار آدرس را اشتباهی آمده اند. گویی مقصدشان "اینجا" و "اکنون" نبوده است. آن ها مسافرانی هستند که گویا قرار نیست هیچ وقت به جایی برسند. جایگاهی ندارند. هیچ جایگاهی، دوای درد این ها نیست؛ حتا عشق. جایی که باید چیزی بگویند، نمی گویند و حتا هیپنوتیزم هم حریفشان نمی شود تا آن چه در ذهن دارند را بر زبان بیاورند.)) قسمتی از یادداشت شاهپور عظیمی در مورد فیلم "چیزهایی هست که نمی دانی" در مجله فیلم شماره 440    + سیزده به در جایی نرفتم. تنها موندم توی خونه. هایده گوش دادم. چارزانو روبه روی آینه نشستم و به خودم زل زدم. بعد آهنگ شاد گذاشتم و یه کم رقصیدم. باله رو هم امتحان کردم حتا. استعدادشو داشتم. اون روز بیشتر از قبل لمس کردم که تنهایی - پشت چهره ی اذیت کننده ش - چه شخصیت خوب و دوس داشتنی ای داره. + می دونم تو دیگه عاقل نمیشی              تو دیگه برای من دل نمیشی
مهدیار دلکش