مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۵ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

اگر در پاریس به دنیا می آمدم هرگز شاعر نمی شدم دلتنگی هایم را در رود سن می ریختم و معشوقه م را طوری بالای برج ایفل می بوسیدم که دیوانه ام شود و بخواهد تمام خیابان های پاریس را با من بدود طوری میخاستمش که طعم بوسه های هر کافه در یادش بماند اگر در پاریس به دنیا می آمدم به جای شعر نوشتن زندگی می کردم   یک. در خانه، آرامش دلخواه بود. چیزی به تنهایی من تحمیل نمی شد. می نشستم و رنگ می ساییدم. با رنگ های روغنی کار می کردم. حضور اشیا بر اراده ی من چیره بود. تفاهم چشم و درخت، مرا گیج می کرد. در تماشا، تاب شکل دادن نبود. تماشا خالص بود. تنهایی من عاشقانه بود. نقاشی من عبادت بود. من شوریده بودم. و شوریدگی ام تکنیک نداشت. (سهراب سپهری – هنوز در سفرم) دو. عشقی که واقعی و حقیقی باشه، با مرگ به مبارزه برمی خیزه. (قسمتی از دیالوگ فیلم نیمه شبی در پاریس) سه. خوب درک کردم این کلیپ رو: زنگ انشا چاهار. قاصدک برو برو که با تو کاری ندارم
مهدیار دلکش
دلم کوچک تر از سوراخ سوزن دوسالی می شود "خود" را ندیدم نمی دانم تو هم دلتنگ هستی ؟ دو سالی می شود از "خود" بریدم   "خودم" را درک کن؛ چون او تو بودی تو بودی آسمان را هدیه دادی کجا من ابر را فهمیده بودم ؟ تو رفتی ابرها را گریه دادی   قسم خوردی به جان اطلسی ها که از عشقت که از من برنگردی نگاه اطلسی ها درد دارد عزیزم فکر قلبم را نکردی ؟   تمام لحظه ها را در سکوتم سکوتم اشک های بی هیاهو سکوتم یک جهان اندوه و هق هق سکوتم مثل کوچ یک پرستو   چه بی اندازه بی رحمی عزیزم تو رفتی خاطراتت را نبردی نگفتی قلب من طاقت ندارد ؟! چرا من را به تنهایی سپردی ؟   چه شب ها کودکانه گریه کردم به یادت تا سحر بیدار بودم چه شب ها بودنت را فرض کردم به یادت تا سحر سیگار بودم   دوسالی می شود با سنگ قلبت مرا از آسمان پایین کشیدی چه خوشحالم که اشکم را ندیدی چه خوشحالی که از قلبم پریدی   برو دنبال رویاهای فردا نمی خاهم که حالم را بدانی دلم خیلی برایت ... آه ...! لعنت ...! عزیزم کاش شعرم را نخانی
مهدیار دلکش
مرا با میم مالکیت صدا کن بگذار صدایت ذرات هوا را برقصاند و گرد از تمام وسایل خانه بگیرد نه فقط من که یاکریم ها و درختان باغچه هم مادر صدایت می کنند ببین که حتا همین واژه ها هم از تو شیر می خاهند بگذار مثل جوجه ی تازه از تخم درآمده هرجا که می روی دنبالت بیایم کاش هیچ وقت بندنافم را نمی بریدند   یک. مامانم اسمس زده: اینجا زمین ست. ساعت به وقت انسانیت خابست. دل عجب موجود سخت جانی ست. هزار بار تنگ می شود، می شکند، می سوزد، می میرد و باز هم می تپد "برای بچه". (این "برای بچه" رو خودش اضافه کرده آخر اسمس) دو. نمی دانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیان ها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی ها شدم. راستش را بخواهید، حتا برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه می رفتم، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم. اگر محصول را می خوردند پیدا بود که گرسنه اند. منطق من ساده و هموار بود. روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم. (سهراب سپهری - کتاب هنوز در سفرم) سه. این کلیپ رو از دست ندین. زنگ فارسی چاهار. مادر من! مادر من! تو یاری و یاور من
مهدیار دلکش
اشک هایی که دیشب زیر دوش حمام ریختم حالا از تمام لوله ها عبور کرده و به فاضلاب اصلی شهر رسیده ست خورشید با دستانش قطره ها را بالا خاهد برد و تا ساعاتی دیگر بارانی خاهد بارید که تو دوستش خاهی داشت   * تیتر از حامد عسگری یک. کنار تو تنهاتر شده ام / از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است / از من تا من، تو گسترده ای / با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم / از تو به راه افتادم، به جلوه ی رنج رسیدم / با این همه ای شفاف! ای شگرف! مرا راهی از تو به در نیست / زمین باران را صدا می زند، من تو را / پیکرت را زنجیری ِ دستانم می سازم، تا زمان را زندانی کنم / باد می دود، و خاکستر تلاشم را می برد / چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد: لحظه ی من پر می شود (سهراب سپهری) دو. هر چیز را زکاتی ست و زکات عقل، اندوه طویل است. (تذکره الاولیای عطار) سه. حمید حامی - لیلای من کو ؟ چاهار. انگاری دلت گرفته آخدا
مهدیار دلکش
حس ویرگولی را دارم در صفحه های آخر رمانی ناشناخته در آخرین قفسه ی کتابخانه ی کوچک یک دبستان در روستایی در حاشیه ی کوچک ترین شهر کشوری کوچک که کودکی کتاب کناریش را برداشته و رفته   یک. من از خیلی چیزها می ترسیدم: از مادیان سپید بزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه ی عبوس شنبه... در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم. وقتی که در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم، معلم ترکه ی انار را برداشت و مرا زد و گفت: همه ی درس هایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی. این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی می گرفتم. (سهراب سپهری – هنوز در سفرم) دو. این آهنگ سیما بینا سه. من احساس برخورد باران به خاکم
مهدیار دلکش