مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

ستاره ها پشت پنجره ی بیمارستان صف کشیده بودند دهان پنجره از دیدن آن همه نور باز مانده بود مورچه ها راه لانه شان را به خاطر نمی آوردند و بچه گنجشکی زیر بال های گرم مادرش آرام به خواب می رفت ... تو به دنیا آمده بودی! + اینو دانلودش کنید و خوب بخونیدش + نمیشه قبول نداشته باشن!! (یا چگونه اعتماد به نفسمان را تقویت کنیم؟) :)) + لا حول و لا قوة الا بالله
مهدیار دلکش
من همیشه "سعی" می کنم خوب باشم. و این "سعی" و به نتیجه رسیدنش، انرژی زیادی از من می گیرد. تو اما بی که لازم باشد بخواهی، خوبی. تو به صورت دیفالت خوبی. و این خوب بودنت در من حس هایی را بر می انگیزاند که نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت. اما این حس هایی که به من می دهی، اینجایی نیست. این حس ها از ترک دوم "شب، سکوت، کویر" (و جادوگری کیهان کلهر با کمانچه) هم بهتر است حتا. این حس ها شعرترند از آب روان رودخانه. گاهی آن قدر عجیب می شوم که حس می کنم شعرم. قدم هایم شعر می شود. نفس هایم بوی شعر می گیرد... نوشتن و ننوشتن حس ها زیاد مهم نیست. مهم پرواز روحم ست. چون هر بارهم که بنویسم شبیه آن حس نمی شود. شبیه تو نمی شود هیچ وقت. و من شرمنده می شوم هربار. کدام شاعر است که بتواند ادعا کند توانسته عشقش را کلمه کند؟ مگر می شود؟! مگر می شود شما یک شعر بنویسید که عشقتان را گفته باشید؛ ولی در آن آسمان نباشد؟ کوه نباشد. جنگل نباشد. دریا نباشد. صدای آب نباشد. نگاه نوزاد نباشد. مگر می شود؟! شما هر چقدر هم که خواسته باشید خوب و کامل، معشوقه تان را بنویسید، باز هم نخواهید توانست. معشوق، خلاصه ی همه ی خوبی هاست. و قیصر این را به خوبی درک کرده بود که گفت: "آسماندریای جنگلکوه من!" یا "لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست..."      من قدر تو را می دانم. عادت نمی کنم. هر بار نگاهت تازه است برایم. ولتاژ برق هر نگاهت با قبلی ها فرق دارد. و من این ها را می فهمم و شکرگزارم. به تو که فکر می کنم؛ اتاق ذهنم روشن می شود... تک فریم هایت ساکتم می کند. "عکس هایت را عجیب دوست دارم" کلیشه ای ست در مورد تو. باید جور دیگری بگویم. که شایسته ت باشد. چند ثانیه طول می کشد تا هر عکست در ذهن و قلبم لود شود. و اسم این چند ثانیه را باید گذاشت حیرانی. یا شاید سرگشتگی. یا شاید ... نه. باز هم نمی شود اسمی گذاشت. لحظات عجیبی ست که اگر هم کسی درکش کرده باشد، قطعن نتوانسته اسمی برایش انتخاب کند. عکس هایت را نگاه می کنم و لبخند می آید روی لب هایم...    وقتی از نزدیک می بینمت، قضیه به این سادگی ها نیست. از قبل، کلی برنامه ریزی می کنم. کلی فکر می کنم. کلی استرس می گیرم. کلی خجالت می کشم. کلی قند توی دلم ته نشین می شود. کلی برایم سخت و شیرین و دگرگون کننده است. حادثه است. تصورم کن که بخواهم از نزدیک تماشایت کنم. احتمالن مثل دیوانه ها زل خواهم زد و دهانم قفل خواهد شد. واقعن چه طور می شود آن همه ثانیه ی عجیب را تدوین کرد؟! ... حتمن آن روز، ستاره دار می شود. کلی لبخند کشیده می شود گوشه ی صفحه ی تقویمم ... این ها اما برای فقط دیدنت بود. اگر ببینمت و تو حرف بزنی، قضیه متفاوت تر است. آن موقع من ساکت می شوم. چیزی نمی گویم تا تو بگویی. تا بشنوم. تا صدایت را در تک تک سلول های بدنم ضبط کنم. تا طنین صدایت بماند در من. تا دلگرمیم باشد. تا نور لحظه های تاریکم باشد. شورم باشد برای ادامه دادن. الان که این ها را می نویسم، صدایت با من است. و حالم عجیب ست. بگذار چیزی را برایت تعریف کنم. آن روز. استخر دانشگاه. با خودم گفتم اگر یک نفس، عرض استخر را شنا کردی دوستت دارد. برای من تقریبن نشدنی بود این کار. اما نفس عمیقی کشیدم و رفتم. وسط های استخر بودم که نفسم تمام شد. زیر آب، صدایت در من پیچید و من ادامه دادم. آن چند ثانیه ی تا دیواره ی استخر، نامش عشق بود... عشق را ساده نگیر. ساده نیست.   + توی لحظه لحظه ی زندگیمون، مواظب باشیم نگاهمون صفر و صدی نباشه. فلوچارتی نباشه. ایکس آن گاه ایگرگی نباشه. منطقمون فازی باشه لطفن. + نمیدونم چرا هر دفه که دستامو مشت می کنم که آب بخورم، نمیشه. آبو می ریزم هر دفه. یاد عباس(ع) میفتم نمی دونم چرا. + کیهان کلهر و کمانچه اش + عشق تو / ویولنی بود / که باد آن را نواخت (رسول یونان - کنسرت در جهنم) + به سرم زده برم جلوی خونه ی میرحسین، به مامورا التماس کنم یه لحظه بذارید ببینمش فقط. بعد که رفتم داخل، بغلش کنم. ببوسمش. بگم شرمندتم. بعدم برگردم بیام. + بس که زندگی نکردیم وحشت از مردن نداریم              ساعتو جلو کشیدن وقت غم خوردن نداریم
مهدیار دلکش