مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

به شیوا خادمی                  نمی دانم این چندمین بارست که از شیوا می نویسم. هربار که از خوبی ها نوشته ام را بشمارید، عددش به دست می آید. بین شیوا و خوبی ها، فاصله ای نمی بینم. آن قدر که می توانم به خوبی ها بگویم شیوا و برعکس.    ما با یک مورد عجیب روبه روییم. موردی به نام شیوا خادمی. حس یک کاشف را دارم. و می خواهم ارشمیدس وار فریاد بزنم که: یافتم؛ یافتم ... اما نه. بهترست آرام کنارتان بنشینم و از انسانی که به انسانیت کیفیت بهتری داده، تا جایی که در توان من و واژه هایم هست برایتان بگویم.    قله ای را فرض کنید که ابرها را هم رد کرده و همسایه ی آسمان ست. اسم قله را اگر انسانیت بگذاریم، شیوا فاتح آن ست. روی قله ایستاده و به ما که تلاش می کنیم تا به قله برسیم از آسمان خبر می دهد. از مسیر. شیوا انگار از رازی آگاه ست. در این سال هایی که زیسته ام، هیچ کس را تا این اندازه خوش قلب و در اوج ندیده ام.    دکتر سروش در باب پیامبری و وحی معتقد ست که پیامبرها زبان خدا هستند. به این معنا که کلام و کار آن ها به قدری الهی ست که گویا خدا سخن می گوید. انسان قادرست به معراج و درجه ای برسد که حرفش، حرف خدا شود. او شبیه یک نی ست که به اندازه ی توان و ظرفیتش می تواند صداها را پس بدهد و پیامبری کند. این ها را گفتم که بگویم صدای نی شیوا، خیلی خیلی رسا و دلنشین ست.    آخرین باری که مستقیم از شیوا نوشتم، کسی به من گفت که این هایی که نوشته ای در یک آدم جمع نمی شود. تو اشتباه می کنی. حتما خوب نمی شناسی اش. عجله نکن. بر او خرده نگرفتم. که اگر شیوا را می شناخت و درکش کرده بود، آن حرف ها را نمی زد. شیوا از آن معدودهایی ست که هر چه بیشتر جلو می روی، خوبی هایش را بیشتر می بینی. عمقش را بیشتر می بینی. حدود یک هفته، صبح و شب افتخار داشتم که با شیوا در بومرنگ باشم. حاصل چه بود؟ ارادت قلبی بیشتر به این انسان دوست داشتنی.    اصلا جای تعجب نیست که تمام آدم ها و چیزهای مرتبط با شیوا، دوست داشتنی باشند. من هم تعجب نکردم. خدا را شکر کردم بابت لطف هایش. بابت آشنایی با خانواده و دوستان شیوا. که اگر بخواهم از تک تکشان بگویم، حالا حالاها باید بنویسم. نمی دانید که چه روزهای خوبی را گذرانده ام. نمی دانید. شما فقط مهدیاری را می بینید که سعی می کند ذوق هایش را فریاد نزند و آرام بگویدشان.    اقیانوسی را تصور کنید که مقداری آلودگی واردش شود؛ حالا شیوایی را تصور کنید که به او بدی کرده اند. به چشم خودم دیدم که چقدر اقیانوس وار، بدی ها و ناملایمات را در خود حل کرد. دیدم قلب بزرگش را. دیدم که چقدر هوشمندانه اطلاعاتی را که "شاید" کسی دوست نداشت دیگران بدانندش، به دیگران نمی گفت. کلماتی را گزینش می کرد که اطلاعات "شاید" شخصی دیگران را نگوید.    پیامبراسلام، غایت یک انسان را رسیدن به مکارم اخلاق دانسته ست. و ما شیوایی را در کنار خود داریم که در اوج کرامت و اخلاق و محبت ست. به قول سهراب، چگونه می توان از این همه شفافیت گذشت؟    این یک هفته، چیزی کمتر از برترین نوسان های زندگیم نداشت. لحظه ها، شعر بودند. آدم ها، شعر بودند. بدون هیچ تلاش خاصی می توانستی "آن" ها را زندگی کنی. از با کیفیت ترین و سرشارترین روزهای من بودند. چقدر خوبند آدم هایی که به تو اجازه می دهند تا خودت باشی. بی هیچ ترسی، خود خودت باشی. با همان لحنی که دوست داری نفس بکشی و بگویی. اسمشان را گذاشته ام آدم های اورجینال. آدم هایی که با فطرتشان فاصله ای ندارند. آدم هایی که به نوشتنت می آورند. آدم هایی که وقتی می فهمی در این دنیا هستند، دلت گرم می شود. آدم هایی که با آن ها زمستان را سر که هیچ؛ دست به سر می کنی و آمدن بهار را هم نمی فهمی. گذر لحظه ها را نمی فهمی. مست می شوی و مستی ات را نمی فهمی.
مهدیار دلکش
مهدیار دلکش
در چشمانت ستاره ای ست که اگر هیتلر آن را می دید با جهان به صلح می رسید با هر سوسو آدمی را سربه هوا می کنی معجزه ات همین ست پیامبر قرن بیست و یک! با یک لبخند با یک نگاه آسمان را برای یک دنیا مهم کرده ای     یک. این که بزرگان، عاشقی را دیوار به دیوار جنون می دانستند، به این دلیل بود که فرد عاشق، غیر متعارف می شود. یعنی تحول فوق العاده ای در شخصیت او پدید می آید که بد و نیک جهان در چشمش عوض می شود. نیازهای او دگرگون می شود. خودخواهی، حرص، آزمندی و ... پاک رخت برمی بندد و خوش خویی، آرامش، گشاده دستی، سخاوت، قناعت و ... به جای آن ها می نشیند. (دکتر سروش - در ستایش عشق زمینی) دو. علیرضا قربانی - شب (شعر سهراب رو خونده و خوبم خونده. آهنگش مخصوص شب ه. و پیاده روی. ترجیحا دستا هم توی جیب باشن)
مهدیار دلکش
کولاک چشمانم را ریز می کند سگ های خسته زوزه می کشند بند سورتمه پاره می شود سگ های ذوق زده از آزادی سریع تر از همیشه می دوند تا چشم کار می کند همه جا سفید ست درست مثل این یخچال در را می بندم به تخت خواب می روم تا شانسم را در جنگل امتحان کنم     * تیتر از حسین پناهی عزیز یک. انجمن ادبی درست کردیم. و شاعران شهر را گرد آوردیم. غزل بود که می ساختیم. اما آن چه می گفتیم، شعر نبود. دو دفتر از این گفته ها را سوزاندم. من فن شاعری می آموختم. اما هوای شاعرانه ای که به من می خورد، نشئه ی غریبی داشت. مرا به حضور تجربه های گمشده می برد. خیالاتیم می کرد. با زندگی گیرودار خوشی داشتم. و قدم های عاشقانه برمی داشتم. کمتر کتاب می خواندم. بیشتر نگاه می کردم. میان خطوط تنهایی، در جذبه فرو می رفتم. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم) دو. کیهان کلهر با کمانچه اش داستان تعریف می کند
مهدیار دلکش
مهدیار دلکش
سلام. امیدوارم خوب و خوش باشی. قبل از هر چیزی بگویم که من برای تمام آدم های کره ی زمین، "حق زندگی به شیوه ی خود (به شرط ضایع نکردن حقوق دیگران) " را قائلم. و این حرف هایی که می گویم، نظر شخصی من ست. و نسخه پیچی و نگاه از بالا نیست. مثل همیشه کنارت نشسته ام و نه مقابلت.    فکر می کنم سه سال پیش بود که یکی از سخنرانی های آقای الهی قمشه ای را گوش می دادم و ایشان در خلال سخنرانی مطلب تامل برانگیزی را مطرح کردند. مضمون این بود که چرا ما فکر می کنیم فقط اول فصل بهار، عیدست؟ یا فقط روزهایی که در تقویم نوشته ست عید فلان، ما جشن می گیریم؟ ما هر روزی که تصمیم بگیریم در آن خوب باشیم و کار خوب کنیم، آن روز عیدست. و باید آن روز را به همدیگر تبریک بگوییم. حتی ایشان معتقد بودند که روزها هم تبریک دارند. و باید مثلا روز شنبه را تبریک گفت. چون می تواند تبدیل به یک عید شود.    آن سخنرانی، به عنوان یک نقطه ی روشن در ذهنم ماند تا این که دیدم بقیه ی بزرگان (مثل دکتر سروش) هم همین عقیده را دارند. بیشتر که فکر کردم، این عقیده برایم پذیرفتنی شد. و از آن به بعد دیگر عاشورا برایم یک روز نیست. دهه ی محرم، معنای قبلیش را برایم از دست داده ست. روزهای شهادت و تولد و عید و عزا، فقط یک نوشته روی تقویم شده اند. سعی می کنم پیام ها را بفهمم و به آن ها عمل کنم.    اگر بتوانم روزهای محرم هیئت می روم. (هیئتی که سخنران باسوادی داشته باشد). ولی چیزی که برایم مهم ترست، پیام ظلم ستیزی عاشوراست. خیلی به شهیدان کربلا ظلم کرده ایم اگر فقط ده روز سیاه بپوشیم و هیئت برویم و شام بخوریم و دسته عزاداری راه بیندازیم ولی بقیه ی سال مان به سکوت در برابر ظالمان بگذرد. چرا باید خیابان ها و هیئت های محرم تبدیل شود به محلی برای نمایش مد (و یا مجالی برای دیده شدن و عقده گشایی عده ای و منبع درآمد برای عده ای دیگر)؟ و تا حد یک مراسم آیینی و عادتی پایین بیاید؟ خیلی اشتباه ست که زیارت عاشورا را مختص روز عاشورا بدانیم. "هذا یوم فرحت" را هر روز باید گفت (اگر قرار به خواندن و گفتن ست). خیلی ها هستندکه در همین مملکت و در روزهایی غیر از ماه محرم، مظلومانه شکنجه می شوند و شهید می شوند یا شده اند. پس چرا فقط محرم به یاد حق خواهی باشیم؟ اگر اسیران کربلا در محرم، سیلی خوردند و تحقیر شدند، اینجا هم کسانی مثل دختران میرحسین (و میرحسین ها)، اوایل آبان ماه و (آبان ماه ها)، این بلا سرشان آمده ست. عکس العمل ما چه بوده ست؟ و چه باید باشد؟    یا مثلا تولد آدم ها. جالب نیست که فقط یک روز خاص، اطرافیانمان را تحویل بگیریم و بهشان هدیه بدهیم و خوشحالشان کنیم. من تولد کسانی را که دوستشان دارم، تبریک می گویم ولی همیشه در طول سال طوری رفتار می کنم و دوستشان دارم که از تبریک تولدم، کمتر خوشحال شوند. (نسبت به رفتارهای قبلیم با آن ها)  بی بهانه و بی تقویم دوست داشتن، خالص تر و خوشحال کننده تر و دلنشین ترست.    یا مثلا روز هوای پاک. اگر هنر کنیم همان یک روز را رعایت می کنیم و 364 روز بقیه را هر کاری که بخواهیم می کنیم.    یا مثلا ماه رمضان. خیلی ها را دیده ام که آن یک ماه را رعایت می کنند و البته دستشان درد نکند و حساب و کتابشان با خدایشان؛ ولی عید فطر که می شود اصلا انگار نه انگار که ماه رمضانی بوده و تمرین و بهانه ای برای بهتر ماندن و ... دوباره همه چیز مثل قبل.     تا سال پیش، هرسال تقویم می خریدم و مرتب مناسبت ها را چک می کردم و هر روز در آن می نوشتم. ولی حالا تصمیم گرفته ام که دیگر "تقویمی" زندگی نکنم. همه ی مناسبت ها را در ذهنم دارم و سعی می کنم همه را هر روز جشن بگیرم و هر ازگاهی هم عزا. (معتقدم پیرو امامی مثل حسین بودن و سالگرد عاشقی کردن و معامله ش با خدا، بیشتر مسرور کننده و شورانگیزست تا ناراحت کننده. بهترست برای خودمان مشکی بپوشیم و عزاداری کنیم که ادعای حسینی بودن داریم ولی در برابر ظلم ظالمان سکوت کرده ایم. وگرنه که برای امام حسین با آن عظمت و معرفت و صلابت، نباید گریه کرد. برای زینبی که بعد از آن همه مصیبت می گوید: "چیزی جز زیبایی ندیدم." عزاداری معنایی ندارد. چیزی که مهم است، "پیام ها و هدف ها" ست. دلیلی که بخاطرش شهید شده اند، خیلی مهم تر از نوع شهادتشان ست.)    دوست عزیزی گفته بود که چرا برای تولد سهراب چیزی ننوشتی. امیدوارم جواب سوالش را گرفته باشد. سهراب برای من هر روز و هر لحظه ست. یک مدل و روش زندگی ست. و نه یک شاعر محبوب که بخواهم فقط روز تولدش برایش بنویسم.
مهدیار دلکش
بی شک، امروز و امشب، بهترین روز و شب زندگی مهدیار بود. پیش آمده بود که دوست بدارم ولی پیش نیامده بود که دوست داشته شوم. آن هم با این حجم. با این همه خلوص. آن هم توسط انسان هایی که به واژه ی "ناب" آبرو و معنا داده اند.    برایم تولد غافلگیرکننده گرفتند. آن هم دوازده روز زودتر از روز تولدم. آن هم وسط یک پارک کوچک. به پیشنهاد میلاد و سیروس، در حال قدم زدن در پارک روبروی نمایشگاه عکس بودیم تا بقیه ی بچه ها از راه برسند. که ناگهان آقای سبحانی و شیوا را دیدیم. تا خواستم سلام کنم بقیه ی بچه ها هم از پشت درخت ها بیرون آمدند و جشن تولد شروع شد. قلبم برای چند ثانیه، انگار فراموش کرد باید بتپد. فراموش کردم باید نفس بکشم. دست و پاهایم شل شدند. نشستم روی نیمکت. نمی توانستم حرف بزنم. همه دست می زدند و لبخند می زدند ولی من از شدت هیجان و تعجب و خوشحالی نمی توانستم کاری بکنم. عکس گرفتیم. کمی گذشت ولی من هنوز دست و بدنم می لرزید. کادوها رو باز کردم. همه ی انرژی و توانم را جمع می کردم ولی نتیجه ش فقط می شد یک کلمه: "مرسی" ! و دستی که روی قلبم می آمد.    دوستانم، تک تک و برای چند ثانیه از من گفتند. و شرمنده ترم کردند. چیزهایی گفتند که من لیاقتش را نداشتم. برای اولین بار حسی را تجربه کردم که "گریه کردن" جوابگو و راهی برای بیانش نبود. حسی که با گذاشتن دست راستم روی قلبم، کمی به آن پاسخ داده می شد.    بیش از این حس های ناب امشبم را به ابتذال کلمه نمی کشانم. فقط چند جمله برای انسان هایی که بهترین شب زندگی من را ساختند.    آقای سبحانی ...؛ آقای سبحانی بزرگوار! خیلی خوش شانسم که شما را می شناسم. که می توانم از شما یاد بگیرم. وقتی از من می گفتید و از این که در دلتان نشسته ام، ذوق عجیبی کردم. خیلی خوشحال کننده ست که این جمله را از زبان کسی بشنوی که زودتر در دلت نشسته ست. سپاسگزار ِبودن و لطف و کادویتان هستم. خوبی تان را سپاس.    خانوم محبت ...؛ خانوم محبت عزیز! چقدر از شما آموخته ام در همین یک ماه و شش روزی که در محضرتان هستم. همیشه حرفی برای گفتن دارید که به آموخته های من اضافه می کند. ممنونم از بودنتان و مرسی بابت کادوی قشنگ و شعر قشنگ ترتان.    شیوا ...؛ شیوای دوست داشتنی! تو گندش را درآورده ای بس که خوبی. آخر آدم چقدر می تواند خوب و مهربان و سپید باشد؟ وقتی که از من می گفتی، دوست داشتم زمین دهان باز کند و من را ببلعد. دلنشین ترین حرف هایی بود که در مورد خودم شنیده بودم. دانشمندان باید ژن هایت را نگه داری کنند تا بمانی. باید تکثیر شوی. آن وقت دنیا جای خیلی بهتری برای زندگی می شود. ممنونم به خاطر بودنت. با دیدن عنوان کتاب و گلدان زیبایی که هدیه اش دادی، قلبم لبخند زد.         متانت ...؛ متانت دلنشین! امروز فهمیدم حس یک ماه و شش روز پیشت را. فهمیدم چه بر تو گذشت آن شبی که سوپرایزت کردیم. دکتر ملکیان در یکی از سخنرانی هایش فرق بین زیبایی و ملاحت را می گفت. اینکه زیبایی در عکس هم پیداست ولی ملاحت را باید از نزدیک و در رفتارها حس کرد و دید. نوع رفتار، نوع نگاه کردن، کلمات انتخابی, نوع حرکات و ... این ها را گفتم که بگویم علاوه بر زیباییت، ملاحت هم داری. بابت مهربانی های امروز و امشبت سپاس. بابت بودنت سپاس. می دانی چقدر کادویت را دوست داشتم؟ نه نمی دانی.    سیروس ...؛ سیروس آرام و بامعرفت! آرامش می گیرم هر بار که می بینمت. چقدر بودنت خوب ست. حرف های نزده ات را عاشقم پسر! مرسی که هستی. مرسی بابت کادویت. مرسی بابت کمک های امروزت. مرسی بابت مهربانیت.    تینا ...؛ تینای خوب! چقدر خوشحال شدم از دیدنت. چقدر خوب بود حضورت امروز و امشب. ممنونم که کمک کردی برای بهتر شدن امشب. ممنونم برای بودنت. ممنونم برای کادویت. سفرت سلامت.    میلاد ...؛ میلاد ِ جان! لبخند می آوری روی لب هایم پسر. چقدر خوب ست که فکر کسی، لبخند بیاورد برای اطرافیانش. مرسی بابت امروز و امشب. مراقب حس ها و مهربانی هایت باش. مرسی بابت قرص ها و مسیری که رفتی. مرسی بابت کادویت. مرسی بابت بودنت. و مرسی از کوله ی جادوییت. و آب را گل نکنیم :دی    نگین ...؛ نگین مهربان! آه از دست تو دختر. که زدی به خال با این کادوهایت. دستم را زده ام زیر چانه ام و به عکس های بهراد نگاه می کنم. به دست ها و پاهای کوچکش.  به حالت نشستنش. مرسی بابت سلیقه ای که به خرج دادی. مرسی به خاطر مهربانیت. مرسی بابت عکس هایی که زحمتش همیشه به گردن توست. مرسی بابت بودنت.   میلاد عزیزم، مهربونی کرده و برای من نوشته : )
مهدیار دلکش
به استاد حسین علیزاده   با زخمه هایت تپش قلب ها را هماهنگ می کنی حسی از جنس سکوت را در سینه ها به فریاد می آوری دستی افشان تا هر نت کبوتر سپیدی شود و تا دورها پرواز کند ترکمن بنواز تا اسب ها را مست کنی آن قدر بدوند که سر از نینوا درآورند پرده های سازت شرمنده اند که نمی توانند تمام تو را توضیح بدهند صدای شورانگیزت اگر به قبرستان ها برسد قبرها یک به یک شکافته خواهند شد و به دنبال صدا خواهند آمد خدا تو را آفرید تا با بنده هایش بی واسطه تر سخن بگوید       یک. دیشب کنسرت استاد علیزاده بودم. سانس اول رو بلیط داشتم. ولی سانس بعد رو از روی یه بالکنی که بیرون سالن بود و صدای سالن میومد،(و توی سرما) گوش کردم. آخر کنسرت انقدر با دوستم صبر کردیم تا بتونیم با استاد حرف بزنیم. و زدیم. دوستم دو شب قبل نامه ای به استاد نوشته بود که شعر منم ضمیمه ش کرده بود. و دیشب استاد دوستم رو به خاطر نامه ش بغل کرد و بوسید و گفت "قربون احساساتتون بشم. دیشب دو سه بار نامه تون رو خوندم." و بعد دستم منم محکم فشرد (با اون دستای بزرگ و نرم و گرمش) و تشکر کرد. حس فوق العاده ای بهم داد استاد علیزاده. هم با ساز زدنش هم با برخورد صمیمانه و آرامش عجیبش. آدما الکی بزرگ نمیشن. دلیل داره هر چیزی. دو. بهشت یک مکان نیست. و یک زمان هم نیست. بهشت یعنی کامل شدن. (ریچارد باخ) سه. حسین علیزاده - ضربی نوا
مهدیار دلکش
مهدیار دلکش
به ترانه و پاکی کودکانه اش                                                                       گندمزار موهایت یک شهر را می تواند نان بدهد نامت ترانه ای ست بر لبان کشاورزان خسته ای که غروب به خانه بازمی گردند زیبا! به جای آینه در اتاقت گل بکار بگذار گل ها عطرت را به حافظه بسپارند دست به دست در شهر بچرخند و دنیا کم کم دچارت شود حتم دارم خدا برای آفرینشت بیش از شش روز وقت گذاشته ست       یک. هیچ وقت انسان به نهایت آرزوهایش نمی رسد. اما هر کجا که جاده های دوستی، با هم دیگر تلاقی می کنند، تمام دنیا برای مدتی در نظر انسان نهایت آرزوهاست. (هرمان هسه – دمیان) دو. سی دلیل برای آن که شیوا باید برگردد به محمد (حتما دانلود کنید. برای سریع تر دانلود شدن، کیفیت پایین ترش رو گذاشتم. اگه کسی خواست بگه کیفیت بالاترش رو بهش بدم)
مهدیار دلکش